از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

زاده شدم...!

نمیدانم چرا گاهی دلم میگیرد؟... نمیدانم چرا گاهی دلم بهانه میگیرد. دلم دیگر آهنگ رفتن ندارد. خاموش و بیکارفقط گوشه ای را میجوید!  بهار می آیدروز موعود نزدیک است! روزیکه من از دامن مادری پاک و مهربان به اینجا آمدم! روزیکه من با درد به دنیا آمدم!  بهار آمده است  روزها میگذرند آدمها زاده میشوند آدمها میمیرند! ... اما آیا چیزی در پس این آمد وشد نیست؟! آیا کسی جایی منتظر من نیست؟ من آمدم! اما  آمدنم فقط یک تولد نبود. آمدنم یک عبور بود شاید! آمدنم یک مرور بود شاید!  شاید از تو گذشتم که به تو برسم. دلم نوید رفتن میدهد.... اکنون کسی در پشت سایه ها ست که مرا میخواند... باید زودتر از اینها پاسخش را میدادم...!

نظرات 2 + ارسال نظر
ماهی تنها دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:03 ب.ظ http://onlyabadan.blogsky.com/

سلام خوبی مرجان عزیزم
چرا نوشته من حس بدی بهت داد
می تونم بدونم منتظرتم
بای

ماهی تنها چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:18 ق.ظ http://onlyabadan.blogsky.com

من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد