از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

دیر شده است!!...

آیا باز هم راه بازگشتی هست؟... آیا باز هم بازگشتی به آن نقطه ی عظیم نورانی وجود دارد؟؟ 

 سردم است... سردم است...!   

برگشتی نیست!  راههای بازگشت را قفل کرده ام!  من راههای بازگشت به خویش را گم کرده ام!... 

آنجا ایستاده بودم کنار آن مکعب سیاه پرنور عظیم.  چرا هیچگاه لمسش نکردم؟؟ 

آه... من سالها انتظارش را کشیدم ولی.... چرا هیچگاه نفهمیدم؟؟  پس چرا من کور شدم؟!  پاهایم یاری ام نمیکند! اشکهایم امان نمیدهند!   

سردم است... سردم است...! آیا مرا بازخواهی گرداند؟  من او را حس کردم در بند بند وجودم. 

اما دیر شده بود خیلی دیر شده بود! من اکنون سالها قرن ها روزها از آن نقطه دورم... 

آه ای خدای عظیم من !  

ای مکعب سیاه پرنور مرا به خویش بخوان. 

احتیاج دارم!.. 

من محتاجم...

بیا...

بیا ومرا ببر

دیگر نه آفتاب گر گرفته زبانم را روشن میکند

نه بال بال شب پرده ای جانم را می شکافد

نه شبنمی بر آتش قلبم آب میشود

بیا

دستم را بگیر

وخرده ریز این کلمات تباه شده را

از پیشم

جمع کن

...

بادگیر...

بادگیر به باد گفت: خداوند تورا لعنت کند چقدر سنگین و خسته کننده ای! آیا در توان تو نیست به سمت دیگری غیر از سمت من بوزی؟!  آیا نمیدانی که با این کارت ثبات مرا بر هم میزنی ثبات و قراری را که خداوند به من ارزانی داشته است!؟  

باد کلامی بر زبان نیاورد اما در فضای بیکرانش خنده ای سر داد...!