از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

I hate ...

چند روزه مدام تو خودمم... خیلی کلافه ام... این شرایط جدید به شدت آزارم میده و از گفتنش ب کسی هم واقعا می ترسم.... شدم مث این دیوونه ها ک تیک عصبی دارن ... توی خونه مداااااااااام دارم با خودم حرف میزنم با خودم دعوا میکنم دوباره آشتی میکنم !!! یه سره خودم اینجا و فکرم همه جاس... 

ی جایی جمله ای خوندم ک نوشته بود: نمیدانم مادر شدن بزرگترین نعمت است یا بزرگترین نفرین!! و من هرروز دارم ب این جمله فکر میکنم... همه چیم بهم ریخته یه لحظه مال خودم نیستم... مدام دارم میدوام ! نه خوابی نه خوراکی... حتی حموم رفتنمم دیگه اختیار خودم نیست... اگه کسی باشه و بتونه بچه رو نگه داره من اونوقته که میتونم برم حموم ... یه وقتایی فک میکنم قدیما بچه داری خیییییییییییلی راحت تر از الان بوده... شاید در نگاه اول جملم مسخره به نظر بیاد ولی حقیقته ... قدیما آدما و بهتره بگم مادرا انقد تنها نبودن ... همه با هم زندگی میکردن ... عروس با مادرشوهرشو خواهرشوهرشو .... کلی آدم دور و برش ک اگه هرکدوم نیم ساعتم بچه رو نگه میداشتن مادره بدبخت میفمید داره چکار میکنه .... به خاطر همینم بود ک انقد راحت پشت هم بچه می آوردن ... واقعا اینطور نیس؟ نه مث الان ک هممون سرمون تو لاک خودمونه و هیشکی به هیشکی نیس... 

بدبختی اینجاس وقتی میای به بزرگترا و قدیمی ها میگی که شما راحت تر از الان ما بودید میخوان شکمتو سفره کنن و میرن سراغ خاطره تریف کردن!! دیروز به مامانم میگم من واقعا نمیرسم ب هیچ کارم مدام دارم می دوام و بازم خسته ام و داغون .... میگه مگه ما چجوری شما رو بزرگ کردیم؟؟ میگم دوره شما بخدا انقد کار نداشتید الان منو ببین ... هم کار در منزل میگیرم انجام میدم هم بالاخره یه دنیای مجازی هس ک نمیتونم انکارش کنم هم واقعا باید وقتی برای کتاب خوندنام بذارم ... برگشته میگه آهااااا شما جدیدیا اسیر گوشی هستید!! ینی دیگه نصف شدم ... حرفی نموند ک بگم.... چرا هیشکی درک نمیکنه؟؟ بخدا الان یه بچه بزرگ کردن مصادفه با پنج تا بچه تو قدیما بزرگ کردن... چرا انقد نسل قبلی میخاد بگه ما خیلی بدتر از شما بودیم... 

نمیدونم.... خیلی اصابم بهم ریختس... از همه چی و همه جا .... امروز نشستم یه گوشه تا میشد گریه کردم و همینجوری بچمو که خواب بود نگاش میکردم .... یجورایی دلم براش سوخت .... طفلی اون چه گناهی کرده ... من باید رو خودم کار کنم .... 

ولی خیلی کم آوردم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی  

نظرات 1 + ارسال نظر
رسیدن دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 12:26 ب.ظ

خدا بت قوت و سلامتی بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد