این حجم از حال بد من توی تاریخ زندگیم شاید بگم بی سابقه بوده!!
اصن هرروز یه اتفاق بد یه بدبیاری یه چیزی هس ک حال منو بد کنه !
اصن مگه بدتر از منم هست؟ ینی بدتر از من روی این کره ی خاکی دیگه نیست... اینو آدمای اطرافم بم میگن!
مدام توی خونه دارم با خودم پچ پچ میکنم به اینجا که میرسم لال مونی میگیرم نمیدونم چرا!
کاش یه اتفاقی بیفته تو زندگیم... یه اتفاق خوب ... تا یکم بتونم بلند شم... بدجوری خرابم!
دلم برای پسرم می سوزه ... اون باید یه مادر شاد داشته باشه ...
برام دعا کنید بچه ها ...
چند روزه مدام تو خودمم... خیلی کلافه ام... این شرایط جدید به شدت آزارم میده و از گفتنش ب کسی هم واقعا می ترسم.... شدم مث این دیوونه ها ک تیک عصبی دارن ... توی خونه مداااااااااام دارم با خودم حرف میزنم با خودم دعوا میکنم دوباره آشتی میکنم !!! یه سره خودم اینجا و فکرم همه جاس...
ی جایی جمله ای خوندم ک نوشته بود: نمیدانم مادر شدن بزرگترین نعمت است یا بزرگترین نفرین!! و من هرروز دارم ب این جمله فکر میکنم... همه چیم بهم ریخته یه لحظه مال خودم نیستم... مدام دارم میدوام ! نه خوابی نه خوراکی... حتی حموم رفتنمم دیگه اختیار خودم نیست... اگه کسی باشه و بتونه بچه رو نگه داره من اونوقته که میتونم برم حموم ... یه وقتایی فک میکنم قدیما بچه داری خیییییییییییلی راحت تر از الان بوده... شاید در نگاه اول جملم مسخره به نظر بیاد ولی حقیقته ... قدیما آدما و بهتره بگم مادرا انقد تنها نبودن ... همه با هم زندگی میکردن ... عروس با مادرشوهرشو خواهرشوهرشو .... کلی آدم دور و برش ک اگه هرکدوم نیم ساعتم بچه رو نگه میداشتن مادره بدبخت میفمید داره چکار میکنه .... به خاطر همینم بود ک انقد راحت پشت هم بچه می آوردن ... واقعا اینطور نیس؟ نه مث الان ک هممون سرمون تو لاک خودمونه و هیشکی به هیشکی نیس...
بدبختی اینجاس وقتی میای به بزرگترا و قدیمی ها میگی که شما راحت تر از الان ما بودید میخوان شکمتو سفره کنن و میرن سراغ خاطره تریف کردن!! دیروز به مامانم میگم من واقعا نمیرسم ب هیچ کارم مدام دارم می دوام و بازم خسته ام و داغون .... میگه مگه ما چجوری شما رو بزرگ کردیم؟؟ میگم دوره شما بخدا انقد کار نداشتید الان منو ببین ... هم کار در منزل میگیرم انجام میدم هم بالاخره یه دنیای مجازی هس ک نمیتونم انکارش کنم هم واقعا باید وقتی برای کتاب خوندنام بذارم ... برگشته میگه آهااااا شما جدیدیا اسیر گوشی هستید!! ینی دیگه نصف شدم ... حرفی نموند ک بگم.... چرا هیشکی درک نمیکنه؟؟ بخدا الان یه بچه بزرگ کردن مصادفه با پنج تا بچه تو قدیما بزرگ کردن... چرا انقد نسل قبلی میخاد بگه ما خیلی بدتر از شما بودیم...
نمیدونم.... خیلی اصابم بهم ریختس... از همه چی و همه جا .... امروز نشستم یه گوشه تا میشد گریه کردم و همینجوری بچمو که خواب بود نگاش میکردم .... یجورایی دلم براش سوخت .... طفلی اون چه گناهی کرده ... من باید رو خودم کار کنم ....
ولی خیلی کم آوردم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی
نمیدونم کیا نوشته هامو خوندن تو این چند وقت کیا اومدن بهم سر زدن و من نبودم... خیلی نگذشته از نبودنم شاید یه سال... ولی وقتی برگشتم و اینجا رو دیدم و باز خوندم نوشته های قبلیمو حس کردم چقد تغییر کردم با اون آدمی ک تو این نوشته ها داره حرف میزنه... شاید بقیه اسمشو بذارن بزرگ شدن، آبدیده شدن و یا حتی مادر شدنم رو بهانه کنند ولی ... من به دلیلی فراتر ازینها فکر میکنم... حس عجیبی توی من فرو ریخته حسی ک هیچوقت نتونستم نه توی تلگرام نه اینستاگرام و نه هیچ جای دیگه ازش حرف بزنم... اینجا خوبیش اینه که کسی نمیخونه البته تا جاییکه من اطلاع دارم. بقول یکی از دوستای وبلاگیم اینجا خیلی باید پرایوسی بالا باشه آدمای کنجکاو همه جا هستن و پیدات میکنن!
امروز اومدم کلی حرف داشتم ولی یکم حرفم نمیاد... یکم بقول دوستی اینستاگرامی یکم شوق درونم مرده... یکم نیاز به رفرش دارم ولی تنها چیزی ک میدونم اینه ک من باید برگردم به اینجا باید دوباره مرجان برای دل خودش بنویسه وگرنه هیچی ازم باقی نمیمونه !