خداحافظ ای شهر مرده! خداحافظ ای شهر خاموش! خداحافظ ای کوچه های کودکی من...
راستی کجا بودم که روحم را گم کردم؟؟ کدامین کوچه مرا به اینجا رساند؟ کاش هیچوقت از خانه ام بیرون نیامده بودم! کاش مادرم مرا به دیوارهای خانه قدیمی مان قفل میکرد! شاید آنوقت فکر پرواز نمیکردم! شاید اگر کمی کمتر قد می کشیدم نمیتوانستم پنجره های این شهر خاموش را ببینم تا به بهانه ی آن پنجره ی دور بال در بیاورم! راستی به کجا میروم من این چنین سرگشته؟؟ آنجا که کسی منتظرم نیست. پس چرا باید رفت؟ به دنبال کدامین سایه من این چنین لاشه ام را میکشم؟! آیا او را یافته ام؟؟ آیا جسم خسته ام هنوز او را میشناسد؟ اما نه! شاید میروم من تا بمانم شاید میروم تا هرگز دگر نیایم! شاید سهم من این است... رفتن و رفتن و تا همیشه باز نیامدن!... رفتن در جاده هایی که مرا گم خواهند کرد....... آری ... شاید...!
نمیدانم چرا گاهی دلم میگیرد؟... نمیدانم چرا گاهی دلم بهانه میگیرد. دلم دیگر آهنگ رفتن ندارد. خاموش و بیکارفقط گوشه ای را میجوید! بهار می آیدروز موعود نزدیک است! روزیکه من از دامن مادری پاک و مهربان به اینجا آمدم! روزیکه من با درد به دنیا آمدم! بهار آمده است روزها میگذرند آدمها زاده میشوند آدمها میمیرند! ... اما آیا چیزی در پس این آمد وشد نیست؟! آیا کسی جایی منتظر من نیست؟ من آمدم! اما آمدنم فقط یک تولد نبود. آمدنم یک عبور بود شاید! آمدنم یک مرور بود شاید! شاید از تو گذشتم که به تو برسم. دلم نوید رفتن میدهد.... اکنون کسی در پشت سایه ها ست که مرا میخواند... باید زودتر از اینها پاسخش را میدادم...!
سلاااام...! امروز هفته ی دوم از شروع دانشگاست! امیدوارم بازم هیشکی نیاد!! ما که از این ترم هیچی نفهمیدیم والا...!!! شروع خوبیه خوشحالم و سرشار از انرژی مثبت...!! به امید خدا....