بعد از مدتهای مدیدی که این زندگی منو مشغول بخودش کرده بود مرجان برگشت با کلی حرف و دلنوشت... اصن عیییین حقیقته ها این بیت شعر "هرکسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش".... من بعد ازینکه تمااااام شبکه های اجتماعی رو بقولی try کردم یه احساس خلایی داشتم مث کسیکه از خونش دور بوده! و این شد که باز هم برگشتم اینجا... و خیییلی خوشالم
جونم براتون بگه که.... سه سال از زندگی مشترک منو جوجه جونم میگذره... فعلا هم مامان نشدم خوشحال نشید
بعد ازین چهار پنج سالی که بکووووب و بصورت فول تایم کار کردم انقد که خسته شدم هم از نظر جسمی و هم روحی دیگه یدفه بریدم و موقعیت شغلیه نسبتا خوب خودمو ترک کردم!... البته بماند که مدیر محترم هی هنوز پیغام پسغام میده که بیا بیا... اما خودم فعلا تصمیم به کار کردن ندارم... بنظر من زن متاهل نباید فول تایم کار کنه... کلا از همه چیش میفته... اگر زمانی خواست کار کنه باید فقط و فقط پارت تایم باشه... چیه بابااااا ...
توی این مدتی که دور بودم از اینجا... یه سری انقلاب های درونی و فکری داشتم... که شاید اینطوری مستقیم نتونم توضیح بدم اما از لابلای حرفام مطمعنم که میتونید بفهمید...
خیلی از این در و اون در میگم نه؟؟؟ اصن حرفام ثبات نداره خودم میدونم! تازه اومدم اینجا هیجان زده ام...
بچه ها راستی به یه چیز دقت کردید که اندازه ی قلمم یه درجه بزرگ شده؟؟ این نشان از پیری داره هاااااا