امروز خییییییلی خوشحالم!!!
بعد از تقریبا یک ماه میرم میبینمش!
اونم چهار ساعت!...
رو به روش !
ولی ایندفه دیگه دلم میخواد منم باش حرف بزنم !
البته به زبون خودش...!
نمیدونم هیچوقت از نگاهم حرفامو میخونه؟!
نمیدونم وقتی از جلوش رد میشم با چشمای خیس میرم بیرون هیچوقت تا حالا فهمیده؟؟!
اون دنیا رو به من نشون داد!
اون خدا رو به من نشون داد!
امروز میبینمت مرد بزرگ روزهای کوچک من!!.........
یکم بیشتر با من باش!.
گوشام سنگینی میکنه! فکر کنم منتظر شنیدن توعه...
دارم میااااااااااااااااام....................!!
هیچوقت دلم برات تنگ نشده ! چون من دلمو دادم به صاحبش!!! ولی گاهی اوقات دلم هواتو میکنه!...
یک تور ماه گیری برای خودم بافته ام
امشب به صید ماه میروم.
تور را دوان دوان میچرخانم دور سرم و می اندازم
شاید به چنگ بیاورم آن توپ بزرگ نور را !
فردا به آسمان نگاه کنید
اگر ماه را در آسمان ندیدید
یقین داشته باشید گمشده ام را یافته ام!
و ماه را به تور انداخته ام!
اما اگر دیدید ماه هنوز در جای خودش می چرخد
کمی پایین تر را نگاه کنید
حتما مرا در آسمان خواهید دید !
که با ستاره ای در تور ماه گیری ام تاب می خورم...!...
در چراگاه سرسبزی گوسفند ماده ای با بره اش مشغول چرا بودند. بر فراز سرشان در آسمان عقابی بود که با چشمانی گرسنه به بره می نگریست و میخواست او را بدرد. درست در همان زمانیکه او میخواست فرود آید و شکارش را بگیرد عقاب دیگری آمد و بالای سر گوسفند وبره اش پرواز کرد در حالیکه از اعماق وجود از عقاب دیگر نفرت داشت!
آن دو به هم رسیدند و جنگی در میانشان در گرفت بطوریکه صدای وحشی آنان فضا را پر کرد! گوسفند با تعجب به آن دو نگاه کرد و به بره اش گفت: (( فرزندم نگاه کن جنگ این دو پرنده ی بزرگ چقدر شگفت انگیز است؟! )) آیا برای این دو عیب و ننگ نیست که با هم بجنگند و این فضای بزرگ و بیکران برایشان کافی نیست تا با هم در صلح و آشتی زندگی کنند؟؟
و اما تو فرزندم در اعماق قلبت به درگاه خداوند دعا کن و از او بخواه تا برای این دو برادر بال دارت صلح و آرامش بفرستد. پس بره از اعماق قلبش برایشان دعا کرد...!!