آیا باز هم راه بازگشتی هست؟... آیا باز هم بازگشتی به آن نقطه ی عظیم نورانی وجود دارد؟؟
سردم است... سردم است...!
برگشتی نیست! راههای بازگشت را قفل کرده ام! من راههای بازگشت به خویش را گم کرده ام!...
آنجا ایستاده بودم کنار آن مکعب سیاه پرنور عظیم. چرا هیچگاه لمسش نکردم؟؟
آه... من سالها انتظارش را کشیدم ولی.... چرا هیچگاه نفهمیدم؟؟ پس چرا من کور شدم؟! پاهایم یاری ام نمیکند! اشکهایم امان نمیدهند!
سردم است... سردم است...! آیا مرا بازخواهی گرداند؟ من او را حس کردم در بند بند وجودم.
اما دیر شده بود خیلی دیر شده بود! من اکنون سالها قرن ها روزها از آن نقطه دورم...
آه ای خدای عظیم من !
ای مکعب سیاه پرنور مرا به خویش بخوان.
احتیاج دارم!..
من محتاجم...
سلام
خسته نباشید
خیلی با احساس و خوب مینویسی
موفق باشی
سلام
مرسی دوست خوبم.
سلام خوبی مرجان عزیز
آره چرا آدمهای ساده پیدا نمی شن
من خودم عاشق سادگی هستم
همسر ایندمو انتخواب نکردم چون یه دختر ساده و بدون تجملات پیدا نکردم
دوباره می بینمت
سلاااااام دوست جو نم!
آره منم باهات موافقم دخترای این دوره واسه منی که خودم دخترم خیلی عجیب اند! البته نه همشو نا! خوبم پیدا میشه نا امید نشو!
بابا اکتیو! چقدر زود به زود آپ می کنی! البته این انتقاد نیستا بسی خوشحال میشیم هر بار که میاییم نوشته ای جدید برای خوندن هست.
راستی اگه موافق با تبادل لینک هستی بهم بگو! p-:
جدی نگیریا! عمرا اگه لینکت کنم! p-:
بله ه ه ه ه ه ه!! ما اینییییییییییم!!!
چه عجب ما روی مبارک شما رو دیدیم!!
به قول خودت بسی خوشحال میشویم شما را بیشتر ببینیم!!
راستی در مورد تبادل لینک هم شرمنده ام!!!!!!p-:
سلام.
خوب بود، کوتاه و مختصر.
به قول احمدرضا احمدی:
شعر به درد اصابت نمیکند،
درد را التیام میبخشد.
سلام دوستم.
کوتاه بود ولی تمام احساساتم رو تونستم توش منتقل کنم! آدم وقتی بتونه تمام احساسشو انتقال بده احساس آرامش میکنه. نه؟؟