از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

جنگ و امت های کوچک...

در چراگاه سرسبزی گوسفند ماده ای با بره اش مشغول چرا بودند. بر فراز سرشان در آسمان عقابی بود که با چشمانی گرسنه به بره می نگریست و میخواست او را بدرد. درست در همان زمانیکه او میخواست فرود آید و شکارش را بگیرد عقاب دیگری آمد و بالای سر گوسفند وبره اش پرواز کرد در حالیکه از اعماق وجود از عقاب دیگر نفرت داشت!  

آن دو به هم رسیدند و جنگی در میانشان در گرفت بطوریکه صدای وحشی آنان فضا را پر کرد! گوسفند با تعجب به آن دو نگاه کرد و به بره اش گفت: (( فرزندم نگاه کن جنگ این دو پرنده ی بزرگ چقدر شگفت انگیز است؟! )) آیا برای این دو عیب و ننگ نیست که با هم بجنگند و این فضای بزرگ و بیکران برایشان کافی نیست تا با هم در صلح و آشتی زندگی کنند؟؟ 

و اما تو فرزندم در اعماق قلبت به درگاه خداوند دعا کن و از او بخواه تا برای این دو برادر بال دارت صلح و آرامش بفرستد. پس بره از اعماق قلبش برایشان دعا کرد...!! 

نظرات 3 + ارسال نظر
سیامک سالکی سه‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ب.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام.
جالب و خوندنی بود.

ماهی تنها سه‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ب.ظ http://onlyabadan.blogsky.com/

اگر دختر ساده سراغ داری معرفی کن شاید ...

ای بابا آدم خوب که معرفی کردن نداره! اگه واقعا از ته قلبت از خدا چیزی رو بخوای مطمئن باش بهت میده آقا محمود. باور کن من امتحان کردم!
اگه الان در حال حاضر درخواست مهم زندگیت اینه از خودش بخواه نه از بنده هاش!

ققنوس چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:13 ق.ظ

جالب بود! لذت بردیم!!

منم واقعا لذت میبرم وقتی دوستهای خوبمان برایمان comment میگذارند!!!! p-:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد