نمیدانم چرا گاهی دلم میگیرد؟... نمیدانم چرا گاهی دلم بهانه میگیرد. دلم دیگر آهنگ رفتن ندارد. خاموش و بیکارفقط گوشه ای را میجوید! بهار می آیدروز موعود نزدیک است! روزیکه من از دامن مادری پاک و مهربان به اینجا آمدم! روزیکه من با درد به دنیا آمدم! بهار آمده است روزها میگذرند آدمها زاده میشوند آدمها میمیرند! ... اما آیا چیزی در پس این آمد وشد نیست؟! آیا کسی جایی منتظر من نیست؟ من آمدم! اما آمدنم فقط یک تولد نبود. آمدنم یک عبور بود شاید! آمدنم یک مرور بود شاید! شاید از تو گذشتم که به تو برسم. دلم نوید رفتن میدهد.... اکنون کسی در پشت سایه ها ست که مرا میخواند... باید زودتر از اینها پاسخش را میدادم...!
سلام خوبی مرجان عزیزم
چرا نوشته من حس بدی بهت داد
می تونم بدونم منتظرتم
بای
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم