از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

کودک درو نم...

در آن دوردست ها کنار خودم می نشینم... پس از لحظه هایی دراز سایه ام را یافتم   داشت نور را جارو میزد... پس از قرنهاپنجره ی اتاق تاریکم جوانه زد... به درونم آمد درونم گویی جوانه زد.    از پشت پنجره خودم را می بینم   سیاه شده ام      به کودکی ام بر میگردم نه فایده ای نداشت    سایه های کدر اطراف روحم را محاصره کرده اند    این من نبودم که پرواز کردم      مرداب اتاقم گندیده است. روحم افسرده است.           به اتاقم قدم گذاشت ولی افتاد!   او هم افتاد توی مرداب گندیده ی اتاقم...    من متعفن شده ام  من اورا هم متعفن کرده ام         چراغ گمشده ی معصومیتم را بر میدارم و میروم... اینجا نمیتوانم بمانم   اتاقم خاموش است   چراغم خاموش است صدایم حبس شده است.... پنجره ها را می بندم  این سهم من نبود  سهم من این نبود که پشت پنجره ای خالی از هوا نفس بکشم   سهم من این نبود که دستانم طعمه ی تارهای عنکبوتی شود که اطراف روحم حلقه زده است 
من دستانم را میخواهم  من معصومیت کودک گمشده ام را میخواهم   من میخواهم جامه ی تطهیر بر سر کنم     میخواهم از نو تازه شوم از نو رنگ بگیرم  آفتاب شوم   بر سیاهی مطلق روحم بتابم   من میخواهم آزاد شوم ... آزاد آزاد  تا بی نهایت........................................!

نظرات 2 + ارسال نظر
ماهی تنها پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:54 ب.ظ http://onlyabadan.blogsky.com/

سلام مرجان خانوم عزیز رفیق همیشگی وبلاگ من
مطلب خیلی زیبایی بود خوشمون امد
می دونی چی شده؟
سایه مو گم کردم!وحشتناکه،نه؟
نباید این جوری می شد.فکر کنم از دستم ناراحت شده،نکنه قهر کرده؟
نکنه رفته؟
نکنه دیگه برنگرده…؟
با هم دعوا کردیم،آخه سایه م جلوتر از من راه می رفت
.چند بار پاهاشو لگد کردم.
اونقدر تند دورم چرخید که خودمو گم کردم
.از وقتی یادم میاد سایه م با من بوده
.درسته که فقط سایه بود،اما مهربون بود،باوفا بود
،همیشه یادش بود که منو تنها نگذاره…
به همین راحتی بدون سایه شدم.
همه چیز از این دعواهای احمقانه شروع میشه
.سر اینکه کی جلوتر بره.
راستی،پسر کوچولوی توی آینه
،تو نشونی سرزمین سایه های بی نشان رو داری؟

تو سایه ت گم کردی من کودک درونمو!!! یه نقطه ی اشتراک داریم! هردو خودمونو گم کردیم!!.......

سیامک سالکی پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:26 ب.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام.
یادداشت قشنگی بود.

سلااااااام
مرسی اومدی دوست من!.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد