بار الها ...بر جای درست نشسته ای؟! می دانم اگر به جای این شصت و اندی
شصت هزار سال در جست و جویت بیابان نوردیده بودم و عاقبت بر این خیال منزل
گزیده بودم که یافتمت باز هم همین شعبده را با من سر می کردی . می دانم که باز هم می خواستی و می توانستی گوشه ای از مکر خود بنمایی و سرگشته ترم
کنی . حال دیگر خوش دریافتمت...با من سر بازی داری ؟ آخر این حیرانی چرا؟
بنگر چگونه تن خسته ام را نظاره ی این توده ی نا چیز که آنجا به آرام است جانی تازه
می بخشد . جز این است که این همه سحر قلم توست؟
هرچه می کشیم از شر همین چشم ام الفساد است که کور بادا...
چشمی که تو به خشم وسیاست آدم خاطی را بخشیدی و از بهشتت راندی .
هرچند که خود آیت قدرت لا یزالت است اما گویا به عمد از کمال و معرفت بی بهره است.
و بیش از همه حواس دیگر فریب می خورد و فریب می دهد...
اصلا" ماموریتش همین است. از آن لحظه که چشم را به آدم دادی و پس از آن
او و شیطان را از عرش به فرش خاکی تبعید کردی زمین هرگز روی آرامش ندید.
چشم چشمه ی بخل است. اگر چشم نبود بسیاری اسارت ها هم نبود. اگر چشم را توان
دیدن حقیقت بود آدم از بهشت رانده نمی شد... تو به ما چشم سر دادی تا چشم جان
را کور کنی؟؟؟ ماموریت او توهم بینایی است تا پای همه ی دیگر حواس را در گل بگذارد
اگر چشم نبود رنگ هم نبود و دیگر حواس را همه اشتیاق توحید می بود...
همگی مست از شهد بیرنگی و وحدت بودیم . پنجره ای به باغ شیطان در سر ما تعبیه
کردی که اگر همچون منی آن را به هزار زحمت ببستی باز هم به رندی با او چنین می کنی
سالها بود که یقین حاصل کرده بودم که دیگر هیچ وسوسه ای در این خاکدان
باطن ما را سد نمی کند که همه پرتویی از شعشعه ی عشق توییم .شعشعه ای که عمری
همه شب تا صبح ذکرگویان در جست و جویش به آسمان می نگریستم ...و بعد
تو خود می آیی و از پشت چشمان این کودک ما را می نگری...بگو تو چه کاره ای آخر
؟؟ رحمان و رحیمی یا جبار و محیل؟آخر با من چرا؟جز اینکه از پدر و مادر از شهر
و دیار از یار و یاور از مال و منال به خاطرت گذشتم و برهنه پای و پشمینه پوش از
آموی تا گنگ از هامون تا نیل بی وقفه جست وجویت کردم و درست همان درنگ که گفتم
در بیرنگی یافتمت و شناختمت رنگی تازه و نیرنگی تازه زدی .اما بدان که من تو را
به روشنی در او می بینم . بیش از آنکه تو را در کعبه تو را در قلبم و تو را
در طلوع آفتاب از پس هندوکش و در غروب گنگ دیدم. او مظهر کمال توست برای من
پرستش او پرستش توست.می دانم از من می پذیری چگونه می توانی این را از من نپذیری
وقتی که خود این دام را گستردی... می دانم که تو عشق صاف را همیشه و به هر
قالبی پذیرا هستی . اصلا" تو خود عشقی و عشق همان توست. از اینجاست که
می دانم تا این عشق در جانم ریشه دارد تو در من هستی و من در تو...
سلام مرجان جان !
وبلاگت از نظر متنی قشنگ و خوبه فقط کاش قالبت یه کم شادتر بود !
اگه دوست داشتی به منم سر بزن !
راستی با تبادل لینک موافقی ؟!
سلام دوستم
ممنون. آره شاید قالبشم یه کاریش کردم خودمم خسته شدم!
حتما میام پیشت .
در مورد تبادل لینک هم خواهش میکنم