گم شده ام... من در میان این شب بوها گم شده ام. در نوسان زمان مچاله شده ام! دیگر دهانم بوی عشق نمی دهد! دیگر دستانم از شدت تبخیر یادت بخار نمیشوند!
چشمهایم را در می آورم! دیگر نمی خواهمشان. روزی با آنها آبی می دیدم اکنون سیاهی روحم را محصور کرده است!
دستم را بگیر و ته مانده ی این دستان سوخته ام را به اتاقت بیاویز! اما مراقب باش که خاکسترش روح عظیمت را آلوده نکند! میروم... میروم تا در آرامش سیب های حیاط کودکی ام جاودان بمانم! میروم تا در بهارهای سپید خانه ی مادر بزرگ ریحان بچینم! میروم تا شما رها باشید.
من گم شده ام! من در صحرای سوزان سینه ام آتش گرفته ام! دیگر صدای ماهی کوچک کودکی ام را نمیشنوم! بیا و دستانم را ببر! مال توست!... مینویسم...مینوشتم... اکنون میخواهم با چشمانم بنویسم! چشمانم همیشه تر است! اما حیف که تو همیشه مرا زیر باران دیده ای! دستانم از آتش نبودن میسوزد...افسوس که تو همیشه دستانت گرم بوده است! بیا و اکنون مرا ببر...خاکستر سوخته ام را روبروی چشمانت میببینم! هیچگاه اینگونه بینا نبوده ام...!!
خیلی زیبا نوشته بودی عزیزم .
ممنونم دوست خوبم.
دوست خوبم چرا خالی پس؟؟؟؟!!!!!!!!!!
ببخشید
آخه حرف خاصی واسه گفتن نداشتم.
اوهووم! مرسی.................!! !!
به به خانوم هنرمند.مستفیض بفرمایید بیشتر خوشحال می شیم.مرسی
بله ه ه ه ه ! ما اینیییم!! (-:
از شاهکارای خودمه هاااااااا!!!