گوش کن ! بوی وحشت از بدو زمان بر می خیزد. آیا این انسان است؟ لحظه ای متوقف شدم ... گویی در ابتدای هستی انسانی می سوزد . نگاه کن! دستهایم از نوشتن می میرد و از چشمانم خون سرازیر است. آیا مرا می بینی؟؟ حقارت و پستی از وجودت می بارد...آیا نمی فهمی؟ در این بیابان تنها منم که عریان مانده ام چطور مرا لمس نمی کنی؟؟
صبرکن! در صدای مبهم قطاری که از روی ریل گذشت گنجشکی رخنه کرده بود که با عبور از حادثه له شد و گندید درست می بینم؟ چرا هیچوقت ندیده ای؟؟ چرا نمی فهمی؟؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ به من بگو بگو تو هم از حادثه رسیده ای . به من بگوآیا من درست می بینم؟
با من حرف بزن . بگو که من نمرده ام . نگو که من سالهاست که کور شده ام!! با من حرفی بزن به من چیزی بگو.... اما...اما... صبر کن بگو آیا این من بودم که از نو برای تو نوشتم؟ آیا این من بودم که دوباره لب به سخن گشودم؟
احساس حقارت می کنم... این بار تو می فهمی من چه می گویم...!!!