از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

روح تو...

چه روح بزرگی داری!... چقدر زیبا برام قصه ی عشق رو میگی! چقدر بزرگ شدی! چقدر قد کشیدی! چقد خوب میتونی به من آرامش رو هدیه بدی! چقدر من کمم در برابر تو! چقدر راهه از من تا تو! یادته بهم گفته بودی که منو با خودت ببر تو اوج؟! یادته چقدر منو بردی بالا؟ اما حالا من این پایین موندم و تو داری پرواز میکنی! چقدر بهت حسودیم میشه!! خدا خیلی دوست داره!  

عاشق تفاوتی! عاشق کشف چیزای جدیدی! میخوای منم با خودت شریک کنی! میخوای دست منم بگیری!  

یه خواب عجیب دیدی! اما انقدر امیدوار و محکمی که با خنده میگی: ایشالا خیره!  

میگی باید بیام! منم هیچی نمیگم اما ... احساس میکنم دلم غنج میره!!!  

باید بیای...! آره میخوام که بیای...! آره...

نظرات 3 + ارسال نظر
ماهی تنها شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:44 ب.ظ http://onlyabadan.blogsky.com

وقتی تحویل گرفتی منظورمو از عاقل می گم دیگه نمی یای به وبلاگ من به روزما

سانیا شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:03 ب.ظ

نازنینم دخترم گلم............

چرا اینجوری گفتی مامانی ی ی ی ی ی ی ؟؟؟؟

علی سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:06 ق.ظ http://anmardmiayad.persianblog.ir/

زیبا می نویسی
خیلی زیبا

(-:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد