ایستاده بودم
منتظر به امید دستی که پنجره ام را به سوی روشنایی باز کند
و تو آن را گشودی با سخاوت خورشید و رحمت باران
دانه ام را از کویر نادانی بیرون آوردی و در دشت عشق رویاندی
من با دستهای تو بارور شدم و رشد کردم
تو مرا به انتهای دشت بردی
آنجا اقاقی هایی دیدم که نور می پاشیدند و از شب گذر میکردند
تو یک اقاقی به دستم دادی و راهم را روشن نمودی
اینک ما ایستاده ایم
من و تو
تا که باز کنیم این پنجره های بسته را
روبرویمان دریچه ایست که به دشت روشنایی گشوده میشود...
وای خدا چه خوشگل نوشتی تو نازم
هنرمند
اینا همه برا جوجه اس ؟یا برای دل مهربون خودته؟
مرجان به نظرم دلت گرفته هنوز
اینجا هم که نمی تونی راحت بنویسی
آدم متوجه نمی شه دیگه
گلم مراقب خودت باش خواهش می کنم باشه ؟
نه گلم واسه جوجه ی نازمه همش!
نه عزیزم خیلی از دیشب بهتر شدم! دیشب رو به موت بودم!!!!!
چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچشم بانوی مهربون.
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس