اینو برای تو مینویسم . برای تو که همه ی زندگیمو میدونی . تویی که تمام دنیای کودکی منو از بر میدونی. تویی که کنارم بودی و تمام کودکانه هامو ستایش کردی. تویی که توی شکل گیری روح بچگانم سهیم بودی.
این روزا انقدر دلم هواتو کرده که نمیدونم باید از کی و از کجا سراغ تو رو بگیرم؟!
احساس میکنم اندازه ی کهکشونها ازت دورم! ولی بازم کنارمی٬ همین جا! هرجا میرم با هرکسی که برخورد میکنم تو رو میبینم. انگار تمام رویاهای ناکام کودکیمو در تو میبینم! انگار تمام زندگیمو٬ یک عمر که نه هزاران سال با تو زندگی کردم! چقدر ازهم دور شدیم؟ میبینی؟ یادت رفته یه لحظه جداییمون مساوی بود با مرگمون؟! یادت رفته من عاشق دستات بودم؟! چه دستای مهربونی داشتی وقتی لمسشون میکردم.
نمیدونم چیشد؟ یهو یه طوفانی شدو تو توی اون طوفان حوادث رفتی دنبال سرنوشت جدید خودت! رفتی به اون خونه ی جدیدتون٬ یادته؟ چقدر من زجر کشیدم! هیچوقت یادم نمیره!
تو رفتی و انگار با رفتنت نصف تن و وجود منم با خودت کندی و بردی!
این روزا واسم خیلی سخت میگذره! این روزا گاهی اوقات واسم نمیگذره اصلا! میفهمی؟؟
امروز داشت همون ترانه ی خاطره انگیز و نشون میداد...
اگه تا روز قیامت داشتنت نباشه قسمت٬ چشم به راه تو می مونم با دلی پر از صداقت...
اگه با اشکای گرمم دل سنگ برام بسوزه٬ اگه جسم من بپوسه بعد دنیای دو روزه ...
نه فقط عاشقت هستم٬ مرهمی رو قلب خستم٬
این تویی که می پرستم
سر سپرده ی تو هستم....................
یادته؟؟؟
چقدر عاشق بودیم! چقدر سرشار از عشق بودیم! با اینکه دو تا عشق مجازی داشتیم!!!!!
ولی عشق از دستامون لبریز بود! کافی بود با یه تلنگر حتی کافر بشیم!!!!
....
ولی حالا...
ما بزرگ شدیم٬ ما خانوم شدیم٬ ما میتونیم انتخاب کنیم٬ میتونیم نظر بدیم٬ میتونیم فکر کنیم٬ میتونیم عاشق شیم ولی ....
ما دیگه هیچوقت سرشار نمیشیم! هیچوقت دیگه عشق رو لمس نمیکنیم! ما فقط میتونیم اونو حسش کنیم!!!! به نظر تو خدا ما رو دوس نداشت که ما الان اینجوری شدیم؟؟؟
...
چقدر سرم سنگینه...!
بهت احتیاج دارم...
نیازی نیست تا روز قیامت کسی رو داشته باشم. این که بدونیم اون بالایی هوای جفتمون رو داره... کافیه.
اوست کریم انشالله همه ی عشقا رو از گناه و فساد دور کنه
یا علی
http://301040.blogsky.com
ایشالا...
مرسی
چقدر دنیا پیچیده است یه وقتا...امیدوارم عشقو بتونی لمس کنی. با تمام وجودت لبریز بشی و لبریز و لبریزتر تا جاییکه حس کنی از حد توانت خیلی بیشتر پر شدی... و هر روز توانت بیشتر بشه و تا اومدی حس کنی دیگه به اندازه عشقت ظرفیت داری به خودت بیای و بفهمی عشقت باز هم هزاران برابر بیشتر شده و دوباره ادامه بدی و دوباره ظرفیتتو رزیاد کنی و دوباره کم بیاری و دوباره و سه باره و هزار باره عشقو لمس کنی و جلوش کم بیاری و ظرفیتت و زیاد کنی و همچنان به این روال ادامه بدی...
آره خودمم جدیدادارم حس میکنم میتونم منم لبریز باشم
خیلی لذت بخشه
سلام مرجان عزیزم
پستت بدجور به دلم نشست
وای مرجان کاش حالت همیشه خوب باشه عزیزم...
سلام گل دختر
مرسی عزیزم
آره ایشالاهمیشه همه خوب وخوش باشن وهیچ ناراحتی به دلشون راه ندن مخصوصادر موردعشقشون.
آن مرد آمد
آن مرد به شهر ما آمد
مردم برای دیدنش صف کشیدند
مردم گرسنه، مردم تشنه، مردم فقیر، مردم ندار، مردم دارا، مردم....
من نرفتم.
نه این که از جنس مردم نبودم... برای این که چشمانم کاملا بسته است و هنوز در دفتر مشقم نوشته ام:
آن مرد می آید!
و با این امید، آمد و شدهای پوشالین عذابم نمی دهد.
سلام خوبی مرجان بدو بیا وبلاگم به دوستتاتم بگو بیان که چه خبره عروسیه نه تولده نه بهتره خودت بیای ببینی
چشم میام عزیزم