شکستم...
خورد شدم و ریختم...
فکرشم نمی کردم...
من نمیتونم (....) تو باشم...!
پس چرا تو باید باشی؟!!...
نمیدونم اینا جزو قانون زندگی شماست یا فقط جزو قانون زندگی توعه؟!!!...
نیستی... خیلی وقته...
خیلی وقته قلبم دیگه بهونه ت نمی گیره...
خیلی وقته حضورت رو در آغوشم در وجودم احساس نمیکنم...
دوری...
دور دور...
این احساس شک و تردید چیه؟!
چرا؟!
همیشه با منه...
همیشه!
روحمو میخراشه!
من از زورگویی متنفرم! من از حرف نزدن متنفرم!
خسته ام (...) !
نمیخوای برگردی؟!؟؟
نمیدونم یه دفعه چیشد؟!
ولی میدونم این اتفاق هیچوقت نبود!
اون حرفا هرچند خیلی کم وکوتاه ولی...
خوردم کرد...!
پ.ن: من نمیتونم مثل قبل باشم اصلا...!
فکنم این پست مخاطب خاص داشت! ( واقعا من چقد باهوشم!!!!)
اومدم بگم خدارو شکر که گذشت، اما...
خیلی نگرانم کردی
نمی تونم اظهار نظری بکنم چون نمی دونم از کی داری حرف میزنی و امیدوارم همه چیز زود خوب بشه مرجان
فقط بگو که حالت خوبه ....
و اگه دوست داشتی بگو چی شده.....