خوب من اومدم!
دیروز من خیلی احساسات خوبی داشتم٬ برعکس این که باید حالم بد می بود ولی حداقل تونستم ظاهر خوبی رو برای خودم حفظ کنم! اینم خیلی خوب بود که تونستم با خوب بودنم اونم چند درصد بهترش کنم. ( اینو خودش گفت)
خلاصه دیدمش رفتیم یه کافی شاپ خاطرانگیز! خلوت خلوت! فقط من... اون...
این حس خوبی بهم میداد. اول کادوش رو بهش دادم. کلی خوشحال شد. تا اینجا همه چی خوب عالی بود. بعدشم بد نبودااا ! ولی وقتی صحبتامون شروع شد و احساس کردیم به نتیجه نمیرسیم یکم دردناک شد! نمیدونم شاید همه ی اینا از یچیز نشات میگیره. دوری٬ نیاز برای نزدیکی٬ شرایط روحی بد من که میخوام برم از اینجا٬ مشکل اون...
همه ی اینا هست. ولی خوب من حالم خیلی بهتره از دیروز پری روز. سعی میکنم چیزی منو از پا نندازه! من باید خوب بمونم تا بتونم اونم خوب کنم...
پس می مونم به کمک خدا...
پ.ن: مرسی از تمام دوست جونای گلم که نگران من بودن... می بوسمتون...
سلام...
بله عزیزم...اگه خدا قبول کنه..
سبز باشی...
امیدوارم مشکلات چه با دلیل چه بی دلیل حل بشه! و زود بهه زود اینورا آفتابی شی!
مرسی دوست مهربونم