وقتی به گذشته برمیگردم در درونم همه چیز فرو می ریزد! در انتهای روحم دگر جز تاریکی چیزی یافت نمیشود! تهی میشوم! به دور از هرگونه احساسی فقط نفس میکشم! جسمم خسته ی این روزهاست! این روزهای ممتد همیشگی…
قلبی ندارم تا به تو هدیه کنم! من سالها پیش در هجوم صاعقه ها سوختم
پودر شدم
خاکستر شدم!
جسمی ندارم تا تو بر آن دست کشی!...
جسمم را قرن ها پیش زیرخروارها خاک مدفون کرده ام!
من از ترس با تو بودن به همه ی بی تو بودن ها پناه می برم…!
من آسمان آبی آرزوهایم فروریخته است …
دگر هیچ آرزویی ندارم..
هرگز این چنین عاشق مرگ نبودم…! مرگی برای فنا شدن!
سفری از من تا من…
دگر نگاهم نکن…! از تمام نگاهها متنفرم! من از تمام لذت ها متنفرم!
دگر جسمم را برای هیچکس نمی آرایم جز مرگ…!
من از توهم پوچ تو دگر بیزارم! از تمام نبودن هایت بیزارم…
من از تمام دنیا گذشته ام… من از تمام دریاها و رودها گذشته ام… من از تمام دنیاها گذشته ام…
من سلام را از یاد برده ام!...
من فصل ها را از یاد برده ام…!
من …
من تورا از یاد خواهم برد…!
راستی مرا میشناسی؟
منم…
همان دختر بهار
همان دختری که روزی در دامن بهار زاییده شد و مرد… آری همان دم مرد…!
من روح خسته ی بهارم! روح مصیبت زده ی بهار منم آری…!
از تمام تنم چیزی جز تکه ای برگ خشکیده و ترک خورده باقی نمانده!...
من فنا شده ام! با من از سقوط نگو دگر بس است! مرا تا اوج ببر اگر میتوانی… مرا مرهم گذار اگر میتوانی!
بیا و دستان تکه تکه شده ام را پیوند بزن به ابدیت…
بیا و لحظه ای خستگی را از من بگیر… بیا و مرا تیمار کن…
خسته ام…
مرده ام…
پ.ن: خورشید روشن ما رو دزدیدند زیر اون ابرای سنگین کشیدند...
سلام ، خوبی ؟
وبلاگت خیلی جالب و خوشگله
به وبلاگ من هم سر بزن مطالب جالب داره !!!
سلام.
تو هم که از مرگ نوشتی؟؟؟
سلام
آره خوب بعضی موقع ها لازم میشه بمیری!!! (:
سلام
خوبی؟همایش بزرگ بلاگ اسکای ها رو دیدی؟
اینم آدرسش:
http://www.zavyeh.com/?do=cat&category=16
اگه تو جمع ما نیستی نمیخواهی بیای؟
منتظرت هستیم.
دل دختر بهار گرفته مباد
بخند ای بهار والایم
روزهای بهار یکایک وامدار توست
وامدار زیبایی روح دلربای تو
نازنینم
عزیزم
بهار کن دل زمستانی ما را.....
وای مرسی نازنینم
مرسی از همه ی خوبیات
بووووووووووووووووس
عزیز دلم چرا اینقدر غمگین؟
واقعا خودمم نمیدونم بانو جون!
خستگی زیاد فشار آورده!