در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم…
آینه ها و شب پره های عاشق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن…
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست می دارم
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معناقالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد…
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم
در فراسوهای پرده و رنگ…
در فراسوهای پیکرمان
با من وعده ی دیداری بده…
پ.ن: این شعر احمد شاملو رو وقتی خوندم احساس کردم یه چیزی تو وجودم ریخت…!
پ.ن: این شعر رو به مناسبت روز مرد به جوجه هدیه دادم…(:
بابا خوش به حال جوجه! :دی
که منو داره دیگه ه ه ه ه ه ؟؟!!! (:
سلام...
عزیزم...
هستم ودر خدمت شما...
بار خدا یا بر من رحم کن بر من که می دانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
اما نباشد هرگز نباشد که که در قلبم عشق نباشد
هرگز نباشد
آمین
ممنون که بهم سر می زنید...
شعرتون هم قشنگه...فقط یه سوال البته بخشید که می پرسم...جوجو کیه؟
بازم شرمنده...
سبز باشی عزیزم...
وای فاطمه جونم ممنون از شعر قشنگت ممنون
میام پیشت میگم عزیزم
سلاااااااااااااااااااااام مرجان خانومی خودم
کجا بودی بابا دلم تنگ شد برات
خوب یه خبر بده نمیگی نگرانت می شیم ناناز خانوم
واااااااااای مرجان چقدر من و تو تفاهم داریم دختر من عاشق این شعرای انتخابیتم ...همونایی که من دوست دارم...انتخاب کننده رو هم خیلییییییییییی دوست دارم
سلام گلدونه خانومم
قربون دل کوچمولوت!
مرسی گل گلیم
سلام خانومی. عزیز دلم هرچی سوال داری بپرس. رمزم هم هست 1301
سلام عزیزم
مرسی
میام پیشت