این پرنده ی بی قرار
با نُت زنگ زده در گلو
دنباله ی آوازش را چه گونه بخواند !
آیا زمان آن رسیده که دیگر
با عصایی
از شاخه های سرخ گلی زیر پر
از شاخه ای به شاخه ی دیگر پر گیرم ؟
تا کی باید منتظر بمانم .
چهل و هفت سال !
چهل و هفت خار !
که به هر خاری
دسته گلی بسته است .
از این پیش تر چرا
معنای چهل را نمی فهمیدم
می خواستم در آسمانِ بهار بنگرم
و مسیح را ببینم
می خواستم ببینم
به صلیب ماندگان ، چه گونه
بر استر جاودانگی می نشینند ،
اما نگاه کن که چه بارانی باریده است .
می خواستم ترانه ی داوود را بشنوم
و ببینم
آوازهای جاودانه را با چه نت هایی می نویسند ،
آخر من
چهل و هفت ساله ام
و مداد من
بوی خون تاج مسیح می دهد
و نمی دانم دیگر
آفتاب و پرندگان
چه هنگامی زیبایند .
چهل و هفت سال !
و این برای پرنده ای که آوازش را
پیشاپیش
قسط لانه ی خود کرده
هیچ عمر کمی نیست .
به کجا خواهی رفت
و روزگارت را چرا
به چراغ های قرمز می بخشی
بی آن که در سراسر عمرت
صدای به هنگامی بشنوی .
با این همه بازگشتی اگر و مرا ندیدی
و اگر دیدی که اجاق ها خاموش است
و سایه های خانه تو را نمی شناسند
نگران چیزی مشو
بنشین و ببین
شاید کسی به نام مرجان
هرگز بدین جهان نیامده باشد
شاید کسی که تو می شناخته ای
مرغی غریب با بال های سفید بود
که بر ملافه ی ارزانی نقش بسته بود
و به رهگذرانش بخشیدی .
آخر ببین چه گونه سراپایم سفید می شود
بی آن که دانه ای گندم
در هیچ آسیابی
آرد کرده باشم ...
وبلاگ خوبی دارید.
به سایت ما هم سر بزنید.