خوب من اومدم با یه دنیا حرف نگفته!
الان که دارم براتون مینویسم دقیقا یازده روزه که من اومدم به این خونه ی جدید. دقیقا بیست و سه مرداد بود که اثاث کشی کردیم. واااای از اون روزیکه برای تمیز کردن خونه اومدیم! وای که من هنوز دارم از کمر درد میمیرم! فاجعه بود! آخه خونمون قبلش هشت سال دست مستاجر بود . اونا هم لطف کرده بودن و خونه رو به گند کشیده بودن! خلاصه بعد از یک روز کامل نظافت کردن خونه تازه شد خووووونه!
اون شب برگشتیم خونه ی خودمون ینی خونه قبلیمون که مرجان بیست سال از اونجا خاطره داشت! آخرین شبی بودکه اونجا میخوابیدم.حس خاصی داشتم! حس خالی شدن! آره دقیقا همین حس بود! خالی شدن از کلی چیزای خوب و رفتن به سوی کلی چیزای مبهم! چیزاییکه هیچی ازشون نمیدونستم!
فردا روز رفتن بود برای همیشه! هفت صبح کامیون اومد و بارارو برد. ماهم به دنبالش... بعد از جمو جوری که انجام دادیم اقوام هم شام همین جا خوردنو بعدش رفتند. خیلی از رفتنشون میترسیدم! یجورایی احساس میکردم اگه اینا برن من میمیرم از تنهایی! و بالاخره این ترسم هم کار خودشو کرد! اون شب من بالاخره زدم زیر گریه یا به قول جوجه زدم زیر آوازو حالا گریه نکن کی گریه کن...!؟ خیلی گنگ بودم اولش!
خلاصه شب شدو وقت خواب... برای اولین بار اومدم توی اتاق خودم تنهایی بخوابم! حسی نداشتم! نمیدونم چرا...! بیخودی راه میرفتم... بیخودی حرف میزدم... بیخودی میخوابیدم!... اون شب جوجه بهم زنگ زد درست وقت خواب... نمیدونم چرا انگار اون شب جوجه هم زیاد خوب نبود! شب قشنگی نبود برام! ولی گذشت...
فقط همون یه بار گریه کردم! بعدش دیگه خوب بودم. و سعی میکردم خوب بمونم! چون باید عادت میکردم دیگه! این یه شرایط جدید بود.
حالا هم که یازده روز از بودنم اینجا میگذره من حالم خوبه خداروشکر. انقد سرگرم جمو جور اتاقم هستم که حوصلم اصلا سر نمیره!
به جوجه گفتم جوووووجه واسه اتاقم به سلیقه ی خودت یه چیزی بخر که هروقت دیدم یادت بیفتم! گفت چچچچچچچشم عزیزم... دو روز نکشید بهم زنگ زد که بیا عزیزم کادوتو ببر! من...
وااااااااااااااااااااای اگه بدونید چقد منو سورپرایز کرد! یه لوستر ناناس واسه اتاقم خرید. یه لوستر که به اتاقم عشق میده... یه لوستر که شب و روز باهام حرف میزنه... شب و روز باهاش حرف میزنم... جوجه تو شاهکاری... شاهکار...! ایکاش میشد عکس این لوستر ناسمو بذارم شما هم ببینید...
خلاصه ه ه ه ه ه ه... سرتونو درد نیارم دوست جونام همه چی خوبه خداروشکر... یه چند باری هم با بابا رفتم تهران. اونقدی راه نبود یه چهل دقیقه. خوبه. راضی ام. کاملا. خدایا شکرت...
دوست جونام یه خبر خوشمل و ناااااب دارم که بعدا میگم بهتون... البته بیشتر از یه دونه ست...!
دوستون دارم...
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
یه دنیا سلااام
دوستای خوبم خوبییییییییییید؟
اگه بدونید این چند روز من چی کشیدم؟!!!
نانازای من میام همه چیو براتون تعریف میکنم
زود زود...
وای چقد دلم تنگ شده بووووووووووووووووووود
الان که دارم براتون مینویسم آخرین باریه که توی این خونه ام و پشت کامپیوتر نازم دارم برای دل خودم مینویسم...
دور تا دورمو جعبه های کوچیک و بزرگ گرفته! منم از لای این جعبه ها یه راهی پیدا کردم تا به شما برسم!
خیلی دلم گرفته...
نمیدونم چه حسی دارم...!
اصلا نمیدونم چجوری باید توصیفش کنم...!
امروز حال من به شدت بد شد! ( به خاطر تلفن یه نفر که کلی منو به همم ریخت!)
من غمگینم... جوجه غمگینه... نمیتونم اصلا دیگه بیارمش بالا...
خدایا کمکم کن...
اومدم بگم که اون وقت مشاوره ای که داشتیم. ۱۹ ام بود. یادتونه که؟!!
کلی راه تا خیابون زرتشت رفتیمو دست از پا درازتر برگشتیم! آقاهه مریض بوده و خانوم منشی باهوششم یادش رفته به ما زنگ بزنه و بگه کنسله!!!!
افتاد واسه ۳۱ مرداد...
دوست جونام مواظب خودتون باشین
قرار بعدیمون توی اون خونه...