نمیدونم چیشد ولی از وقتیکه اسم دکتر مشاور اومد توی حرفامون حالم به شدت خوب شد! پیشنهاد خودش بود. منم زنگ زدم از فرزانه جونم آدرس گرفتم تا برم. البته یه حاج آقاییه! دکتر نیست. ولی خوب خیلی جواب داده. به شدت خوبم جوجه! عالی عالی ام! درست مث تو که انقدر خوبی که با حرفات قلبمو میکنی! چرا وقتی میشه خوب بود انقدر انرژیهای بد بفرستیم؟ نه به قول خودت اینا همه تجارب راهمونه. راه بزرگ شدنمون٬ راه به زندگی رفتنمون٬ راه به هم رسیدنمون.
امروز داشتم با مامان و عمه و زن عمو در مورد یک بحث جالب صحبت میکردیم! ( کار کردن خانوم بیرون از خونه).
خوب خیلی بحث برانگیزه! بعضیها مثل داداشی خودم اصلا موافق با کار کردن خانوم نیستن! اعتقادش اینه که وقتی زن بره بیرون عشق توی خونه رو کی تامین کنه ؟!
خوب یه جورایی هم درسته. ولی خوب قدرت یک زن بیشتر از ایناس! میتونه چند تا مسئولیت به طور همزمان انجام بده. این هنر یک زنه. زن در عین حال که میتونه کار کنه خوب مسلما میتونه عشق هم بیافرینه. البته بستگی به تواناییهای فردی هم داره!
خلاصه شب که جوجه زنگ زد دلم خواست باهاش مطرح کنم تا نظرشو بدونم.
جوجم خیلی با منطق صحبت میکرد! اعتقادش این بود که زن من اگر دلش بخواد کار کنه خوب مانعی نداره. اگرم یه وقت به هر دلیلی خسته شد میتونه ادامه نده. میگفت کارش باید طوری باشه که به جسم حساسش لطمه ای وارد نکنه! به روحیه اش خدشه ای وارد نشه! اعتقادش این بود که زن میتونه هرجاکه بخواد یه کار در شان خودش انجام بده.ینی در شان یک خانوم با شخصیت. ( فقط میگفت جاییکه کار میکنی باید مورد تایید من باشه. ینی محیطش و آدماشو میگفت. که البته کاملا به جا میگفت). خیلی خوشم اومد در مورد پول و مسائل حاشیه ایش هم صحبت کردیم. من یه قضیه ای رو براش تعریف کردم و نظرشو خواستم.
قضیه از این قرار بود که من یک موردی در یکی از اقوام دورمون مشاهده کرده بودم که به شدت منو متعجب کرده بود! خانوم کار خیاطی میکرد در خانه البته به طور کاملا گذرا. و آقا هم خوب بیرون کار میکرد و وضع مالی بدی هم نداشت٬ نکته اینجا بود که این آقا هرروز پول خانومو چک میکرد حتی اگر در حد ناچیزی هم بود در بعضی مواقع برمیگشت بهش میگفت خوب امروز پول برق اومده تو بده دیگه!!! امروز از مدرسه ی پسرمون زنگ زدن و پول میخواستن تو پول داری بده دیگه!!!! و این باعث اختلاف بینشون شده بود! این واسم خیلی عجیب بود! به نظر من زن اگر دلش خواست و کار کرد خو کار میکنه واسه دل خودش نه اینکه مرد ازش توقع داشته باشه! ( البته منظورم مواقع ضروری نیست که مرد احتیاج داشته باشه و ما سر باز بزنیم از کمک کردن بهش) منظورم اینه که زن مواقعی که کار میکنه بیشتر واسه تامین یه سری نیازهاشه نه لزوما پول رو دو دستی تقدیم کردن! اصلا به گفته ی جوجه این کار واسه مرد خیلی سخته که به زن بگه پول بده! توی این زمینه هم نظر جوجه واسم جالب بود. میگفت اینجور آدما سلامت روانی ندارن! ای جاااااان...
خلاصه امروز به شدددددت خوب بود.... هم خودمون ٬ هم این بحث جالبمون... دوست دارم توی شرایط همدیگرو قرار بدیم و از هم سوال بپرسیم! ینی در واقع یک شرایط مجازی خلق کنیم...!
پ.ن: امشب زنگ زدم به حاج آقاهه برای مشاوره کسی جواب نداد! ایشالا فردا باز امتحان میکنم... دعا کنید بشه...
پ.ن: قلبم طاقت نداره جوجه! از هجوم اینهمه عاشقانه ذوب میشه...!
تنها آمده ام
هیچ غریبه ای نیست
تنم را در خانه گذاشته ام
نگاهم را در خواب
لبخندم را در عکس گوشه ی آینه
زیبایی ام را هم پشت در میگذارم
تو فقط در را باز کن...
می گویی دوستت دارم
و من از زمین می رویم
مست می شوی
موج بر میدارم
شعری می نویسی
من با دهان زنی زیبا می خندم
اما
هرشب که میخوابی
تکه هایم را از میان روزهای تو جمع میکنم
و با چشمان زنی خسته به خواب می روم...!
دلم آرامشی جاودانه میخواهد...
من میخواهم بروم تا ته دشت...
بدوم تا سر کوه...
دورها آوایی ست که مرا میخواند...
من میخواهم سبد سبد غنچه از دستانم جاری شود...میخواهم دخترناز باشم!
دلم جاودانگی کورش کبیر را میخواهد... من دلم گوهران میخواهد...
دلم هوای شعرهای پاک سهراب را میکند گاهی...!
من دلم آدامس خروس میخواهد! همانکه هر ازگاهی که از مدرسه می آمدم میخریدم! دلم کودکی میخواهد...
دلم پر از هواست... هوای پاک و خنک زندگی... دلم پر از شوق است... پر از شوق دلدادگی....
جسمم سراپا تمناست... تمنای نوازش و پرستیدن...
گویی حواست نیست پسرک... تو بردی این دل کوچک و شیرین مرا...!
من دلم میخواهد... من دلم اشعار سرشار شمس میخواهد... دلم نوشتن میخواهد... گفتن می خواهد...
من دلم نیمرو میخواهد! همانکه گاهی وقتی گرسنگی غالب میشود کلی مزه میدهد!
دلم یک پارچه سادگی میخواهد... دلم سادگی نیمرو وار میخواهد...!
گاهی اوقات دلم هوس آن خانه مان را میکند ... همانکه گوسفندانش در پشت پنجره ی اتاق من نفس میکشند... همانکه عشایرش تو را محو سادگی شان میکنند...
همانکه میتوانم صبح ها با سگ گله ای که در پارکینگ مان انتظار میکشد همراه شوم تا دم ایستگاه...!
شاید انتظار مرا میکشید این چند سال... که اینگونه بی تابی میکرد...! شاید!
دلم زندگی عشایر وار میخواهد...
دلم آبنبات چوبی آقا مجتبی خدا بیامرز را میخواهد!
راستی چه زود مرد!...
خدا بیامرزدش...
دلم آهنگهای قدیمی حبیب میخواهد...
دلم یه کم غذای هندی و مکزیکی میخواهد! غذاهای تند تند ... میخواهم آتش بگیرم!
میخواهم خاکستر شوم ...
دلم زندگی ققنوس وار میخواهد...
.
.
.
گویی خسته ام...
باید بخوابم
شب بخیر نازنینم...