-
recovery...!
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1388 12:28
میدونستم میای! میدونستم مثل همیشه هیچوقت تنهام نمیذاری! میدونستم تو رسم عشق و دوست داشتنو واسه من به انتها رسوندی! همه ی اینا رو میدونستم ولی اینو نمیدونستم که چجوری میشه مثل تو بود؟ اینو نمیدونستم که چجوری میشه یه روح بزرگی مثل تو داشت؟ نمیدونستم چطور میشه انقد دوست داشت؟ چطور میشه انقد بزرگوار بود؟ نمیدونستم که چرا...
-
خوبم یکم!!
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1388 01:09
دوستای مهربونم نگران نباشید من یکم بهتر شدم.! مرسی که با من هستید!........ همتونو میبوسم...! میام باقیشو فردا میگم براتون...
-
...........!
پنجشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1388 21:36
همه چی مثل یه تصویر از جلوی چشمام میگذرن! به همین راحتی؟ میبینی چقد همه چی راحته؟ میبینی چقد زود همه چی تموم میشه؟ ذهنم دیگه یاریم نمیکنه! پر از افکار مندرس و سیاه و بی پایانه! چرا من؟ من واقعا مستحق این همه عذابم؟! خدایا مگه خودت نگفتی همه چی خوب میشه؟ این مال توعه بردارو ببرش؟ ها؟ مگه خودت این امید و اطمینان و ندادی...
-
مرجان تنها...مرجان خسته...مرجان بیکس...!!
پنجشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1388 12:22
مامان هم مامانای قدیمااااا.!!! والا ! خوبه سر و تهش دوتا فرزند داره!!! بله بازهم این مرجان خانومو تنها گذاشتن رفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتن...! مامان بنده خیلی baby-sitter خوبی تشریف دارن!!! هرکی هرجا میخواد بره فرزندان گرامیشولطف میکنه و میذاره در اختیار مامان ما !! این خاله ی ما هم خوشی زده زیر دلش پاشده رفته دبی با...
-
هیچ بودی به یادم؟؟
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 13:59
آه ای مهتاب رخم... هیچ با خود گفتی یکی چشم به راه است؟ نگاهش به در؟ هیچ هستی به اندیشه ی آن پیچک عشق که شبش با نفس یاد تو صبح میگردد؟ هیچ داری خبر از این دل من کودک گمشده ی شهر دلت؟ ساده تر میگویم... هیچ بودی به خیالم تو شبی من تحمل دارم بگو تو فقط راست بگو تو فقط راست بگو... ( پ.ن: فقط دوازده روز دیگه ه ه ه ه...!!! )
-
عقیده...
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 13:16
چندین سال پیش دوستی داشتم که میگفت: { وقتی عقیده ای را پذیرفتیم آن عقیده فرمانروای نظام عصبی ما میشود و نیرویی ایجاد میکند که میتواند ما را به نابودی یا خوشبختی بکشاند و به محض اینکه عقاید خود را مورد سوال قرار دهیم معنی اش این است که ایمان مطلق خود را از دست داده ایم...! } ... و من هنووووز هر روز روی این جمله تامل...
-
نمیدونم!
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 12:43
سلاااااااااااام دوستای خوبم! بالاخره اومدم که بنویسم براتون! دیشب باز هم بنده از سمنان تشریف آوردم به وطن! این هفته هفته ی خوبی بود توی خوابگاه. دیگه هیچ تشنج افکاری نداشتم! ایشالا که همیشه همینطوری باشه! دیروز من مردم تا رسیدم تهران! فکر کنید قطار ما باید 6:40 دقیقه حرکت میکرد ولی یکساعت و نیم چه بسا بیشترم تاخیر...
-
تمام مردم...
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1388 16:36
یادت باشد تمام مردم از چیزی وحشت دارند٬ به چیزی عشق می ورزند و چیزی را از دست داده اند...
-
روزمره گی...
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1388 10:08
من میگم دانشگاه ما هاروارده و به علاوه استاداشم از خود لندن اومدن! شما باورتون نمیشه! دیروز من و مرجان تصمیم گرفتیم سر کلاس یکی از استادای فوق العاده باشعورمون !!!!! نریم! قابل ذکره که ایشون دکترای ادبیات انگلیسی دارن از هند!! ولی خییییییییییلی ببخشید!! اندازه یک خر نمیفهمن!!!!!!!!!! و انقدر در طول این چند ترم ما رو...
-
آغوش تو...
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1388 15:59
منو تو آغوشت بگیر میخوام بخوابم. آخه تو تنها کسی بودی که دادی جوابم. منو تو آغوشت بگیر میخوام برات بخونم. روی زمین چقدربده٬ میخوام پیشت بمونم! کی گفته باید بشکنم تا دستموبگیری؟ خسته شدم از عمری غربت وغم و اسیری٬ کی گفته باید گریه ی شبامودر بیاری تا لحظه ای وقت شریفت رو واسم بذاری؟ توی آغوش تو آرامش محضه٬ منو با خودت...
-
روز شماری...
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 16:45
من دارم روز شماری میکننننننننننننننننم...!! فقط ۱۶ روز دیگه مرجان میشه بیییییییییییییییییییییییییییییییست سالش!!!! واااااااااای!!! نه! دارم پیر میششششششم!!! نمیخوام بزرگ شم! نمیخوام شوور کنم! نمیخوام نی نی بیارم! من هنوز خودم نی نی ام آخه!!! ههههههههههههههی!!!
-
روح تو...
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 16:40
چه روح بزرگی داری!... چقدر زیبا برام قصه ی عشق رو میگی! چقدر بزرگ شدی! چقدر قد کشیدی! چقد خوب میتونی به من آرامش رو هدیه بدی! چقدر من کمم در برابر تو! چقدر راهه از من تا تو! یادته بهم گفته بودی که منو با خودت ببر تو اوج؟! یادته چقدر منو بردی بالا؟ اما حالا من این پایین موندم و تو داری پرواز میکنی! چقدر بهت حسودیم...
-
استرس و آرامش...!
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1388 15:26
امروز یه روز پپپپپپپپپر از استرس ولی در عین حال شیرینترین روز زندگیم بود!! برای اولین بار رفتم پارک چیتگر!! فکر نمیکردم انقد قشنگ باشه! هوا هم که امروز عااااااااااالی بود! بسی باد خوردیم و بسی هوا خوردیم و بسی جوجه کباب ها خوردیم و....بسی .....!!!!! البته بایک جوجو و جوجه ی متاهل رفته بودیم! خیلی ناااااااااز بودن!!!...
-
باران...
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 12:30
...: جانم؟؟ ...: باران میبارد امشب...دلم غم دارد امشب... آرام جان .... ...: ای جان بچم بارون اومده عاشقیش گل کرده! ...: محل شمام بارون میاد؟!! ...: آره عزیزم. هر قطره ی بارونی که میاد میگه من قبل از تو رو تن جوجوت بودم ومنم همه ی اون قطره های بارونو میخورم!!! ...: !!!
-
زندگی.
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 17:14
دو روز مانده به پایان جهان. تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است! تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی! نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگبرد. داد زد و بد وبیراه گفت! خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را بهم ریخت! خدا سکوت کرد.جیغ و جار وجنجال راه انداخت! خدا سکوت کرد. به پر و...
-
آرامش میخواستم...!!
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 14:38
آخیییییییییش! بالاخره دیشب اومدم تهران! داشتم دیوونه میشدم دیگه! اصلا وقتی میرم اونجا انگار میخوام برم زندان!!! این هفته هم میخوان بچه ها رو از طرف دانشگاه ببرن شهمیرزاد. منم دلم میخواست برم. مریم هم بیچاره خیلی اصرار کرد! ولی خوب احساس میکردم این هفته توانایی موندن تو اون خراب شده رو ندارم! ماشالا انقد آدمو اذیت...
-
دختر بچه ی کوچک...
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 14:26
مردم فکر می کنند من باید آدم عجیبی باشم! اما این درست نیست! من قلب یک دختر بچه ی کوچک را دارم. این قلب همین جا توی یک گلدان شیشه ای کنار میزم است...!
-
حقارت...!
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 14:22
گوش کن ! بوی وحشت از بدو زمان بر می خیزد. آیا این انسان است؟ لحظه ای متوقف شدم ... گویی در ابتدای هستی انسانی می سوزد . نگاه کن! دستهایم از نوشتن می میرد و از چشمانم خون سرازیر است. آیا مرا می بینی؟؟ حقارت و پستی از وجودت می بارد...آیا نمی فهمی؟ در این بیابان تنها منم که عریان مانده ام چطور مرا لمس نمی کنی؟؟ صبرکن! در...
-
رشد عقل به موازات سن...!!!
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1388 15:57
داشتم دیشب بهش میگفتم آدما چقد فرق دارن با هم! میبینی؟؟ یکی انقدر خوبه که نمیدونی از کسی که اونو بهت نشون داد چجوری تشکر کنی؟! یکی انقد مزخرفه که نمیدونی چجوری باید تحملش کنی؟! میدونید این زندگی دو ساله ی من اینجا خیلی چیزا بهم یاد داد! آدم شناسی. استقلال. زود باور نبودن. به کسی اعتماد نکردن. صبور بودن. خشم خودتو...
-
تنها تو...!
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1388 15:41
دیشب بعد از یه مدت مدید بالاخره چشام خیس شد!! خیلی فشار روم بود! نمیدونستم چجوری باید با این همه فشار کنار بیام!؟ ....: سلام عزیزم! خوبی؟ ....: آره ولی تو چرا صدات گرفته؟؟ ....: من؟ نه! خوبم! ....: امکان نداره! چیشده؟ به من نمیگی؟؟ ....: یکم .............شد!! ....: حرف میزنی .... حرف میزنی ..... انگار یه کوهی از رو...
-
زندگی نکبتی.....!!!
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1388 17:34
واقعا که زندگی خوابگاهی فوق العاده سخت و البته فوق العاده هم مزخرفه!!! آدم باید با ده تا شخصیت و سلیقه ی متفاوت بسازه و سعی کنه در عین حالیکه به اونا احترام میذاره مراقب باشه شخصیت خودشم زیر سوال نره! باید علاوه بر اینکه خودتو با شرایط جوی اون شهر واون دانشگاه وفق میدی خودتو با شرایط جوی خوابگاه و اتاقت هم هماهنگ کنی!...
-
مرسی خدا جونم...
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 14:55
خدایا من دلم خیلی شور میزنه! دارم دیوونه میشم! یعنی چیزی شده؟؟ انگار یکی بهم میگه اون سوره ی همیشگی رو بخون تا آروم شی.! منم شروع میکنم.... بسم الهه الرحمان الرحیم......... انگار آبی رو یه آتیش ریختن! آروم میشم. . . . . . . . گوشیم داره زنگ میخوره........!!!!
-
آلبالویی...
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 17:41
...: بیا میخوام آلبالوییش کنی واسم!!! ...: هاااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟!! ...: خوب میخوام همش بوی آلبالو بده دیگه ه ه ه!! ...: آخه نمیمونه روش که عزیزم!! ...: عب نداره ! میخوااااااااااااااااام!! ....: باشه باشه عزیزم جیغ نکش! ........................!! ...: مرسی گلنازم.
-
دست...
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 17:29
....: دستم خیلی درد میکنه! خیلی تیر میکشه! ....: خوب چجوری خوب میشه؟؟؟ ....: خوب اگه بگیریش! ...: اووووووم؟؟! باشه خوب! ..................!! ...: خوب شد؟؟ ...: چی ؟!!! ...: دستت دیگه! مگه دستت درد نمیکرد؟؟! ...: نه ه ه ه! من که چیزی حس نمیکنم!!!!!!!! ....................!!
-
تصمیم کبری...!!!
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 17:15
سلام دوستان... میدونید من به دلایل خاصی یه سری تصمیمات خاص و جدیدی گرفتم!! از این به بعد نحوه ی نوشتنم یکم عوض میشه !امیدوارم تنهام نذارید وبازم بیاید پیشم!........
-
استاد عزیزم...
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 22:56
امروز کلاس داشتم با استاد عززززززیزم! واقعا که این مرد فوق العاده ست! یعنی اون تو زندگی من یه پیامبر بود! احساس میکنم خدا ماموریت شناختن خودشو به من از طریق این مرد بزرگوار انجام داد! من با این مرد بزرگ شدم! از چهارده سالگی باهاش بودم. واقعا بزرگواره! واقعا درس زندگی میده به آدم. من هر پنجشنبه چهار ساعت باهاش کلاس...
-
تن عریان تو...!
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 11:43
به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است! شاید روزی شاهزاده ای تو را گول بزند! آنوقت تو بند باز ناشی خواهی بود! و بند بازان ناشی همیشه سقوط میکنند.!!
-
او...
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 11:41
حرف او ساده ترین واژه ی ادراک دل است. گر لبش وا شود و واژه ای از روی لبش برخیزد همه ی قلعه ی آرامش من روی هم میریزد. ز آنکه در واژه ی او صد نفس پاک نهفته است هنوز. او زبانش همه سبز و نگاهش همه نور. دلم از موسیقی رفتن او میمیرد. دوست دارم تا صبح قطعه ی شور برایم بزند. براستی موسیقی بارش باران در اوست. هر کجا او باشد...
-
گم شده ام ...
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1388 19:01
گم شده ام... من در میان این شب بوها گم شده ام. در نوسان زمان مچاله شده ام! دیگر دهانم بوی عشق نمی دهد! دیگر دستانم از شدت تبخیر یادت بخار نمیشوند! چشمهایم را در می آورم! دیگر نمی خواهمشان. روزی با آنها آبی می دیدم اکنون سیاهی روحم را محصور کرده است! دستم را بگیر و ته مانده ی این دستان سوخته ام را به اتاقت بیاویز! اما...
-
که عشق آسان نمود اول...
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1388 13:52
بار الها ...بر جای درست نشسته ای؟! می دانم اگر به جای این شصت و اندی شصت هزار سال در جست و جویت بیابان نوردیده بودم و عاقبت بر این خیال منزل گزیده بودم که یافتمت باز هم همین شعبده را با من سر می کردی . می دانم که باز هم می خواستی و می توانستی گوشه ای از مکر خود بنمایی و سرگشته ترم کنی . حال دیگر خوش دریافتمت...با من...