از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

تن عریان تو...!

به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است! شاید روزی شاهزاده ای تو را گول بزند! آنوقت تو بند باز ناشی خواهی بود! و بند بازان ناشی همیشه سقوط میکنند.!!

او...

حرف او ساده ترین واژه ی ادراک دل است. گر لبش وا شود و واژه ای از روی لبش برخیزد همه ی قلعه ی آرامش من روی هم میریزد. ز آنکه در واژه ی او صد نفس پاک نهفته است هنوز. او زبانش همه سبز و نگاهش همه نور. دلم از موسیقی رفتن او میمیرد. دوست دارم تا صبح قطعه ی شور برایم بزند. براستی موسیقی بارش باران در اوست. هر کجا او باشد قصه ی بارش و روییدن هست. بوی خاکی سرمست دستهایی در دست...کاش او اینجا بود...

گم شده ام ...

گم شده ام... من در میان این شب بوها گم شده ام. در نوسان زمان مچاله شده ام! دیگر دهانم بوی عشق نمی دهد! دیگر دستانم از شدت تبخیر یادت بخار نمیشوند!

چشمهایم را در می آورم! دیگر نمی خواهمشان. روزی با آنها آبی می دیدم اکنون سیاهی روحم را محصور کرده است!

دستم را بگیر و ته مانده ی این دستان سوخته ام را به اتاقت بیاویز! اما مراقب باش که خاکسترش روح عظیمت را آلوده نکند! میروم... میروم تا در آرامش سیب های حیاط کودکی ام جاودان بمانم! میروم تا در بهارهای سپید خانه ی مادر بزرگ ریحان بچینم! میروم تا شما رها باشید.

من گم شده ام! من در صحرای سوزان سینه ام آتش گرفته ام! دیگر صدای ماهی کوچک کودکی ام را نمیشنوم! بیا و دستانم را ببر! مال توست!... مینویسم...مینوشتم... اکنون میخواهم با چشمانم بنویسم! چشمانم همیشه تر است! اما حیف که تو همیشه مرا زیر باران دیده ای! دستانم از آتش نبودن میسوزد...افسوس که تو همیشه دستانت گرم بوده است! بیا و اکنون مرا ببر...خاکستر سوخته ام را روبروی چشمانت میببینم! هیچگاه اینگونه بینا نبوده ام...!!