از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

پرنده ی ایمان من.

از اعماق قلبم پرنده ای پر کشید و در آسمان به پرواز در آمد.
هرچه بیشتر و بیشتر در فضا اوج می گرفت به همان اندازه به غرور وتکبرم افزوده می شد.      نخست همچون  پرستویی به نظر رسیدو سپس چکاوکی و پس از آن مانند کرکسی شد و سرانجام در بزرگی همچون ابر بهاری شدکه همه ی آسمانهایی را که با ستارگان مرصع شده بودند پر کرد . 
از اعماق قلبم پرنده ای پرید و در فضا اوج گرفت که هرچه بالاتر می رفت بر بزرگی اش افزوده می شد.     با این حال او همچنان در اعماق قلبم جای داشت.
پس ای ایمان من .....  ای معرفت سرکش توانای من چگونه به اوج بلندای تو برسم تا همراه تو آن ذات برتر گسترده شده ی انسان در سفره ی آسمان را ببینم؟
چگونه این دریایی را که در اعماق وجودم در تلاطم است به مهی فراوان تبدیل کنم و با تو در فضای بیکران سرگردان شوم ؟؟
آیا زندانی در تاریکی های بنای عظیم معبد می تواند گنبد طلایی آن را ببیند؟
و آیا هسته ها و دانه ها می توانند آنقدر بزرگ شوند که خود میوه را بپوشانند همانگونه که میوه ها هسته ها رادر آغوش می گیرند؟
آری ای ایمان صبور من! آری من در اعماق این زندان محدود با زنجیرهایی آهنین بسته شده ام و دیوارهایی از پوست وگوشت و استخوان مرا از تو جدا می کند.
من نمی توانم با تو به جهان بیکران پرواز کنم جز اینکه تو از قلبم به آنجا پرواز کنی و همواره در ژرفای دل پر درد و لرزان من سکنی گزینی .......... و من به این قانع و خشنودم........

کاش...!

کاش یارای گفتنم بودی... آه کاش میتوانستم از جستجوی دریاهای عمودی به جانب سرزمین های افقی برسم. کاش یارای گفتنم بودی. کاش لبهای آبستنم بودی. چرا نگاهت نکردم؟ در آن شب آفتابی چرا صدایم نکردی؟ زیر باران های مردابی...

دیدی آخرم چه شد؟؟ من ماندم و تو رفتی و کسی دوباره با من تازه شد! کاش از این همه مردمان بی عقل میتوانستیم بگریزیم! کاش از این همه داغ می و ننگ میتوانستیم بگریزیم!

آه چشمانم کور است! میخواهم با تمام وجود یک بار دیگر نگاهت کنم. هیهات پاهایم از من دور است!!

کاش یارای گفتنم بودی... ای کاش یارای بودنم بودی.... افسوس تو هرگز نبودی...!!

کودک درو نم...

در آن دوردست ها کنار خودم می نشینم... پس از لحظه هایی دراز سایه ام را یافتم   داشت نور را جارو میزد... پس از قرنهاپنجره ی اتاق تاریکم جوانه زد... به درونم آمد درونم گویی جوانه زد.    از پشت پنجره خودم را می بینم   سیاه شده ام      به کودکی ام بر میگردم نه فایده ای نداشت    سایه های کدر اطراف روحم را محاصره کرده اند    این من نبودم که پرواز کردم      مرداب اتاقم گندیده است. روحم افسرده است.           به اتاقم قدم گذاشت ولی افتاد!   او هم افتاد توی مرداب گندیده ی اتاقم...    من متعفن شده ام  من اورا هم متعفن کرده ام         چراغ گمشده ی معصومیتم را بر میدارم و میروم... اینجا نمیتوانم بمانم   اتاقم خاموش است   چراغم خاموش است صدایم حبس شده است.... پنجره ها را می بندم  این سهم من نبود  سهم من این نبود که پشت پنجره ای خالی از هوا نفس بکشم   سهم من این نبود که دستانم طعمه ی تارهای عنکبوتی شود که اطراف روحم حلقه زده است 
من دستانم را میخواهم  من معصومیت کودک گمشده ام را میخواهم   من میخواهم جامه ی تطهیر بر سر کنم     میخواهم از نو تازه شوم از نو رنگ بگیرم  آفتاب شوم   بر سیاهی مطلق روحم بتابم   من میخواهم آزاد شوم ... آزاد آزاد  تا بی نهایت........................................!