از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

ملاقات با جوجه ۲

خوووووووب مرجان خانوم اومدددددن با یه عااااااالمه خبرای خوووووووف...! 

بذارید از اول تعریف کنم که اصلا چیشد که این ملاقات صورت گرفت.... 

پنجشنبه هفته پیش که من اومدم تهران صبح که از خواب پاشدم شروع کردم با مامان صحبت کردن. آخه دو هفته بود که ندیده بودمش! خلاصه در حال صحبت بودیم که یه دفه مامان خانوم برگشت گفت که مرجان خاله گفته که قصد ازدواج نداری؟؟؟ یه پسر خوب هست که میخواد ازدواج کنه!!!! من...گفتم : عه ه ه ه ه ه ؟!! خوب بگو ببینم چکارست؟ کیه ؟ کجاست؟ ( البته همش به مسخره ها! ) مامان هم شروع کرد به تعریف کردن... حالا نگو... کی بگو... آخرش گفت: خوب بگم بیان دیگه؟!!!!!! منم که لووووووووووووس! زدم زیر گریه!!!! گفتم مامان آخه تو که میدونی دیگه چرا این حرفو میزنی؟!!  

اینجا بود که برگشتم گفتم اصلا به من ربطی نداره! اگه میخواین خودتون با هم صحبت کنین! مامان هم آماده! گفت آره میخوام ببینمش!!!!   

من بازم زدم زیر گریه!!! نمیدونم چرا!!! (:  

خلاصه به جوجه اسمس زدم که مامانم میخواد ببینتت! بیچاره بچم داشت قش میکرد!!! با کلی آرامش بخشی و اینا هم به خودم هم به جوجه گفتم که اصلا استرس نداشته باش! درست میشه!  

جمعه ساعت یازده تو یه کافی شاپ همو دیدیدم! من دست و پام داشت میلرزید!  

دلم میخواست جوجه سربلند از این سخنرانی بیاد بیرون! که خدارو شکر اومد... 

با یک ساعت صحبت که مامان سوال می پرسید و جوجه جواب میداد که البته اصلا نیازی به سوال پرسیدن نبود! چون جوجه استارت و که زد دیگه گازشو گرفت بچم! (((: 

همه چیو کامل و جامع توضیح داد. از کار. خانواده. زندگی و .... 

من عشق میکردم وقتی جوجه حرف میزد! (: 

خلاصه مامان اوکی رو داد. می مونه بابا جون! که اونم ایشالا اوکی میده.  

پ.ن: فرداش به جوجه میگم جوجه واقعا این اتفاق افتاد؟! من که باورم نمیشه! هنوزم باورم نمیشه!  

پ.ن: در طول صحبت ها من خاموش خاموش بودم! انقد اون دفترچه منو رو ورق زدم که فکر کنم پاره شد! (:  

پ.ن: وقتی جوجه ازم تعریف کرد جلو مامانم قند تو دلم آب میشد!... (((: 

واااای خدای من مرسی 

یه چیز دیگه یادتونه بهتون گفته بودم در تاریخ ۸/۸/۸۸ قراره جوجه اینا بیان جلو که بعد پدر بزگش فوت کرد که نشد؟ حالا به لطف خدا و البته امام رضای خوبم دقیقا تو همون تاریخ این اتفاق به طور خیلی ناگهانی رخ داد! 

مرسی خدای من.  

پ.ن: سانیا خانوم من کجاس؟ چرا نوشته هات نیست؟!

ملاقات با جوجه!!!!!

بگذار چنان از خواب بر آیم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند... 

  سلام... 

دلم کلی حرف میخواد... کلی حرفای خوب خوب...  

ولی به خاطر کمبود وقت فقط اومدم یه خبر باور نکردنی بهتون بدم! 

قول بدید جیغ نکشید! 

مامان و جوجه همدیگه رو دیدین!!!! ومامان تایید کرد!.........

آبی...ولی سبز...!

داشتم وبلاگ فرزانه رو میخوندم( همون دوست جون عزیزم که چند وقت پیش جشن عقدش بود)(( پیک نوید))٬ از اولین سفر دو نفرشون نوشته بود. اولین سفر به شمال... اولشم که با یه آهنگ ناب شروع کرده بود که من هر دفه گوش میدم تمام اندامم شروع میکنه به لرزیدن! انقد که عاشقشم!  وقتی نوشته هاشو میخوندم احساس میکردم چقدر زندگی میتونه شیرین باشه...چقدر زندگی میتونه شیرین بشه وقتیکه با یکی که دوسش داری همراه بشی٬ همراه باشی...وقتی در کسی که دوسش داری حل بشی...ذوب بشی...آب بشی...!

چقدر شیرینه وقتی تجربه ی یک آغوش رو لمس میکنی...آغوشی که فقط برای تو ساخته شده باشه...آغوشی که قبل از اون هیچ دستی لمسش نکرده باشه...

چقدر شیرینه! درست مثل اولین تجربه ی راه رفتن یه کودک... درست مثل اولین تجربه ی رفتن به مدرسه... درست مثل اولین تجربه ی نوشتن با خودکار...  مثل اولین تجربه ی کشف یه عشق... 

مثل کشف یک درخت هلو پشت یک دیوار بلند... 

این روزا که دغدغه هامون زیاده این روزا که قلبامون مدارا میکنه با هم... این روزای آبی رو دوس دارم...گرچه من برای رنگ آبی نیستم ...من سبزم...سبز سبز... درست مثل یه نهال تازه دارم رشد میکنم...ولی روزای آبیمون هم دوس دارم... میتونم با رنگ زرد مخلوطش کنم و یه رنگ سبز درش بیارم! میبینی؟ چه شیرینه تلفیق رنگها؟... میبینی چه شیرینه کشف اولین بوسه... 

یه جاده ی باز باز... یه خورشید دست نخورده... یه احساس بکر وسط یک جنگل سبز... میتونه تجلی عشق برام باشه... 

یه درخت انجیر ... یه خاطره ی نزدیک... آه ای کاش هیچوقت از درخت انجیر پایین نیامده بودم!... 

گذر افکار در ذهن من... همچون رودخانه ای در تلاطم است...میرود و باز می آید... می خروشد و باز می نشیند... 

ببعی وجودم سردش شده ... دلش یه مکمل میخواد... یه مکمل از احساس ناب دل سپردن...  

پرواز میکنم... پرواز خواهیم کرد... 

میدونی دلم چی میخواد؟ شاید روحم آبستن شده است و ویار کرده! شاید... روحم ویار داره... ویار یه دونه هلو...! ویار یک آغوش گرم کنار شومینه ی اتاق... 

روحم آبستن است... دردر دارد... یک روح آبستن نه ماهه میخواهی؟؟ فرزندروحم اکنون متولد میشود...!  

آه خدایا... ای کاش مریم مقدس بودم! ای کاش زکریا بودم! ای کاش روحم هرروز آبستن میشد!  

ای کاش من با درد زاده میشدم!  ای کاش مادرم مرا دوباره به دنیا می آورد! ای کاش...

از جنگل آبی میخواهم بیرون بیایی... من جنگل سبز میخواهم... رنگ های زردم دیگر دوام نمی آورند... سبز... سبز... تا همیشه سبز باش جوجه... 

شمال... سفر... آغوش... شومینه... شایدم یه وقتایی عنکبوت...! ولی میچسبه مثل جیغ زدن وقتی که یه سوسک بپره رو پات! ...  

احساساتت رو بریز روی دستام... گرسنه ام جوجه... میخوام همشونو مثل قحطی زده ها بخورم!  

ای کاش میتونستم به گرسنه های آفریقا کمک کنم! ای کاش... اونام شاید گرسنه ی احساساتن خوب!  

گاهی اوقات در پشت چهره ام پنهان میشوم... نمیخواهم کسی مرا ببیند!  

نقابم را بردار... چهره ام خاک میگیرد...!   

پ.ن: دوست جونام اگه میخواید یه جورایی بیشتر نوشتمو متوجه بشین برین تو وبلاگ همین دوست جونم(پیک نوید) که این بغله. بهتر میتونید درک کنید...مرسی . 

پ.ن: دوست جونام جوجه شده خواننده ی خاموش من! (: 

 

بعدا نوشت: دوستان جوجه برام نظر گذاشته! حتما بخونیدش...