از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

من عاشق چشمت شدم...

وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را
پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را
در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را
با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی...

سکوتی ممتد وقتی جیرجیرک درنگ میکند...

دیگر بس است٬ بیا به همان روزها برگردیم... روزهایی که جای پرسه زدن در اتاقمان پروبال میزدیم...و هر وعده غذامان خنده ای بود سیر از ته دل... 

... 

سکوت...  

وسکوتی عمیق تر وقتی جیرجیرک درنگ میکند!... 

آه ای بره ی نرم و سفید از کدامین جاده آمده ای که اینگونه بوی حیات میدهی؟... 

... 

واااای دلم... ! 

پروردگارا بگذار دهان تو را ببوسم!... 

... 

سکوت... 

وسکوتی بیصداتر  

وقتی تو گریستی...! 

... 

آه ای قلب بزرگوار من ... کدامین خنجر بیمارت کرده است که اینگونه خون فواره میشود از نگاهت؟... 

بیمارم... بی دردم...! بی مغزم...!  

... 

سکوت... 

واژه ای که روحم را می آراید این روزها...! 

.... 

پدربزرگ فوت کرد...! خیلی سخت بود. بیشتر برای تو... برای توکه انقد عاشقانه دوسش داشتی...  

دیشب... پری شب... این چند شبه غم بزرگی وجودتو٬ وجودمو گرفته! 

میگی مرجان نمیدونم از کجا اومدو؟ دارم چکار میکنم؟ به کجا میرم؟... 

میگم تو از قلب خدا اومدی٬ داری باهاش عشقبازی میکنی٬ بازم برمیگردی به همونجا...! 

میگی ولی من به صفر رسیدم!  

میگم نقطه ی صفر درست همون جاییه که خدا تو رو گرفته تو بغلش تا نوازشت کنه... 

شاید تو هم مثل من کر شدی! نمیدونم! 

...  

سکوت و سکوتی دردناک تر وقتی من ساکت میشوم!... 

... 

چرا آدم وقتی میخواد وارد مرحله جدیدی از زندگیش بشه انقد نا امید میشه؟ 

آیا من کم آوردم؟ ینی واقعا من توانایی ندارم که خوب باشم؟... 

... 

اشک...!  

سکوت... اشک... غم... دلم... 

 و واژه هایی که گم میشوند!...  

برای گفتن من شعر هم به گل مانده...!  

صدا که مرهم فریاد بود دردمرا ٬ به پیش زخم عمیق دلم ٬ خجل مانده...!  

گله ای نیست... 

گر هم گله ای هست٬ 

دگر حوصله ای نیست...!  

... 

بهانه... 

یه بهانه میخوام واسه زنده موندن...!... 

سکوتی ممتد وقتی ما سکوت میکنیم... 

... 

دلم میخواد کتاب بخونم... حتی تو حموم! حتی وقتی خوابم!... 

دلم میخواد کور بودم! اونوقت نوشته هارو با دستام لمس میکردم! 

دلم میخواد لال بودم! اونوقت با دستام حرف میزدم! 

دلم میخواد سر نداشته! 

به جاش یه چشم گنده رو سرم داشتم تا همه ازم بترسن...! 

آه دیوانه شدم باز... 

دلم یه نخ سیگار میخواد...! 

به قول آن دوست نزدیکم... شاید همه چیز را به یک نخ سیگار فروختم... شاید...!

خوبببببم..! (:

سلام دوست جوناااااااااااام... 

خوبیییییییییید؟ من که عالی عالی اااااااااام... 

همه چی خوبه خداروشکر فقط دلم واسه شما به شدددددددت تنگ شده! ): 

مرسی که با من همراهید.. 

من این ترم خیلی درسام سنگین شده! به همین خاطر کمتر میام خدمتتون!ولی همیشه به یاد دوستای نازم هستمااااا.! 

 

 

 پ.ن:پدربزرگ جوجه بیمارستانه بچه ها...! ))))): به خاطرهمین جوجه نمیتونه با مامان و باباش بازم صحبت کنه! ): بازهم صبر... 

دعا کنید شفا پیداکنه... 

 

 

پ.ن:انقد حرفای خوب زده شده که نمیتونم بنویسمشون! همینه که کلی ناراحتم میکنه! 

  

پ.ن:فرداشب بعد از یک هفته میرم تهران... (: