۱۲/۷/۸۶ ....
یه روز پاییزی...تویه پارک خاطر انگیز...رو یه نیمکت خنک و نرم... یادته؟
روز قشنگی بود با اینکه من هیچ احساسی نداشتم! یکساعت حرف در مورد همه چی و همه جا...
حالا دوسال از اون روز میگذره... گرم...سرد...تلخ... شیرین...نرم.. سخت...شاد...غمگین...!
ولی همش من بودم و تو...این... شاید همین بود که آرومم کرده تا الان...که نرم نگهم داشته تا الان... شاید توبودی که روحم ناب شده... از جنس الماس...از جنس نور...
دیشب دوساله شدیم...خوب بود... بهم زنگ زدی٬ یکساعت حرف... یکساعت عشق ناب... بعد از مدت مدیدی سرگردونی بهم چسبید!
بازم نجاتم دادی!
حرفای ناب...
روزای گرم...
یه شال گردن بلند...
پارک جمشیدیه...
دلم بی تابی میکنه! فکر کنم نزدیکه!...
پ.ن: بالاخره گفت که مامانش چی گفته! حس بدی نبود! فقط نگرانی زیاد مامانشو فهمیدم! خوب حقم داره! فقط دعام کنید دوست جونام...
مرسی
دوستون دارم خیلی زیاد
بوووووووووووس
*سلام...
یه سلام بی رنگ بی رنگ... نه به شما... بلکه به خودم!... به خودمی که یکم گمش کردم! یه چند وقتیه دیگه نمیتونم تو آینه خودمو ببینم! شاید کور شدم!...
سلام... یه سلام پررنگ... نه به خودم! بلکه به شما...! شمایی که همراه همیشگی حرفای دل من هستید... دلم آروم میشه وقتی میام اینجا...
سلام...
من مرجانم...! شما منو یادتون میاد؟؟؟ من که نمیشناسم این اسمو!!.. برام آشناست ولی انگار مبهمه...! گم شده! کدر شده! تار شده...
....
*ازم آرامش میخوای...ازت آرامش میخوام...! سخته چقدر زندگی بدون آرامش...!
سنگین شدی چرا انقد با من؟... این غم چیه که تمام وجود نابتو بیرنگ کرده؟ آیا حضور نزدیک من باعث این غم تو شده؟... به من بگو... دلم حرف میخواد... حرف ... حرف... تا بی نهایت فقط حرف...
*بهت اسمس دادم دیگه به من زنگ نزن!! وای که چقدر دردناک بود این جمله!... قلبم کنده شد باهاش!...
* یه روز کامل ازت خواستم تنهام بذاری... دیشب برگشتی پیشم... هنوز همه چی ساکنه والبته... ساکت...!
سکوت گاهی اوقات دردناک میشه واسم...! غمت داره دیوونم میکنه!...
*دارم فکر میکنم چقدر بده که من نمیتونم آرومت کنم! نمیتونم تکیه گاهت باشم! پس چرا هیچی نمیگی بهم؟...چرا..؟
از این وحشت از این تردید از این بیهودگی سیرم توی دستای مغرورت چه معصومانه میمیرم
فقط یک آه فقط یک اشک فقط یک بوسه با من باش
قد لبخند قد گریه توی این پرسه با من باش
نمیدونی نمیدونی که تو دام چه کابوسم
تن سردر گمی هامو ریاضت هاتو میبوسم
از این وحشت ازاین تردید از این زخمه نجاتم ده
منو از سایه ها بردار منو غسل و حیاتم ده
دارم از یاد تو میرم ببین آهسته آهسته
جراحتهای این قصه به مرگ ما کمر بسته
تو میتونی تو میتونی شکستن هامو دریابی
تو این تبعید تحمیلی بشی آغوش آفتابی...!
...
....... !!!
پ.ن: بدم... بدم...! خییییییلی بدم...! شاید همه چی رو تموم کنم!!!!!!!
پ.ن:عزیزانم ببخشیداگه جواب کامنتاتونونمیدم. باورکنین به شدت سرم شلوغه! ولی میام پیشتون.