آخیییییییییش! بالاخره دیشب اومدم تهران! داشتم دیوونه میشدم دیگه! اصلا وقتی میرم اونجا انگار میخوام برم زندان!!! این هفته هم میخوان بچه ها رو از طرف دانشگاه ببرن شهمیرزاد. منم دلم میخواست برم. مریم هم بیچاره خیلی اصرار کرد! ولی خوب احساس میکردم این هفته توانایی موندن تو اون خراب شده رو ندارم! ماشالا انقد آدمو اذیت میکنن که از همه چی سیر میشم! به خاطر همین ترجیح دادم بیام تهران و برم ببینمش شاید(شاید که نه. مطمئنا!) حالم خوب شه! خلاصه من اومدم پیشتون دوستان! احساس نزدیکی بیشتری بهتون میکنم وقتی خونه ام! چون اونجا تا بخوام یه مطلب بنویسم جونم در میاد!! از اینکه احساس کنم کسی بالا سرم ایستاده و داره نوشته هامو میخونه لجم میگیره!! اما اینجا خودمم و خودم!...
تنهام نذارید. منتظرتونم.
بااااااای...
مردم فکر می کنند من باید آدم عجیبی باشم!
اما این درست نیست!
من قلب یک دختر بچه ی کوچک را دارم.
این قلب همین جا توی یک گلدان شیشه ای کنار میزم است...!
گوش کن ! بوی وحشت از بدو زمان بر می خیزد. آیا این انسان است؟ لحظه ای متوقف شدم ... گویی در ابتدای هستی انسانی می سوزد . نگاه کن! دستهایم از نوشتن می میرد و از چشمانم خون سرازیر است. آیا مرا می بینی؟؟ حقارت و پستی از وجودت می بارد...آیا نمی فهمی؟ در این بیابان تنها منم که عریان مانده ام چطور مرا لمس نمی کنی؟؟
صبرکن! در صدای مبهم قطاری که از روی ریل گذشت گنجشکی رخنه کرده بود که با عبور از حادثه له شد و گندید درست می بینم؟ چرا هیچوقت ندیده ای؟؟ چرا نمی فهمی؟؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ به من بگو بگو تو هم از حادثه رسیده ای . به من بگوآیا من درست می بینم؟
با من حرف بزن . بگو که من نمرده ام . نگو که من سالهاست که کور شده ام!! با من حرفی بزن به من چیزی بگو.... اما...اما... صبر کن بگو آیا این من بودم که از نو برای تو نوشتم؟ آیا این من بودم که دوباره لب به سخن گشودم؟
احساس حقارت می کنم... این بار تو می فهمی من چه می گویم...!!!