از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

آغوش تو...

منو تو آغوشت بگیر میخوام بخوابم. آخه تو تنها کسی بودی که دادی جوابم. منو تو آغوشت بگیر میخوام برات بخونم. روی زمین  چقدربده٬ میخوام پیشت بمونم!  کی گفته باید بشکنم تا دستموبگیری؟ خسته شدم از عمری غربت وغم و اسیری٬ کی گفته باید گریه ی شبامودر بیاری تا لحظه ای وقت شریفت رو واسم بذاری؟

توی آغوش تو آرامش محضه٬ منو با خودت ببر٬حتی یه لحظه! بغلم کن٬ منو بردار ببرم دور٬ببرم از این زمین سرد و ناجور!

توی آغوش تو از درد خبری نیست. از دروغ و حرفای زرد خبری نیست... توی آغوش تو دیگه تنهانیستم٬ هر نفس اسیر دست غمها نیستم....  

 

(( پونزده روز دیگه مونده تامن به دنیا بیام...!))

روز شماری...

من دارم روز شماری میکننننننننننننننننم...!! فقط ۱۶ روز دیگه مرجان میشه بیییییییییییییییییییییییییییییییست سالش!!!!  

واااااااااای!!! نه! دارم پیر میششششششم!!!  

نمیخوام بزرگ شم! نمیخوام شوور کنم! نمیخوام نی نی بیارم! من هنوز خودم نی نی ام آخه!!! 

ههههههههههههههی!!!

روح تو...

چه روح بزرگی داری!... چقدر زیبا برام قصه ی عشق رو میگی! چقدر بزرگ شدی! چقدر قد کشیدی! چقد خوب میتونی به من آرامش رو هدیه بدی! چقدر من کمم در برابر تو! چقدر راهه از من تا تو! یادته بهم گفته بودی که منو با خودت ببر تو اوج؟! یادته چقدر منو بردی بالا؟ اما حالا من این پایین موندم و تو داری پرواز میکنی! چقدر بهت حسودیم میشه!! خدا خیلی دوست داره!  

عاشق تفاوتی! عاشق کشف چیزای جدیدی! میخوای منم با خودت شریک کنی! میخوای دست منم بگیری!  

یه خواب عجیب دیدی! اما انقدر امیدوار و محکمی که با خنده میگی: ایشالا خیره!  

میگی باید بیام! منم هیچی نمیگم اما ... احساس میکنم دلم غنج میره!!!  

باید بیای...! آره میخوام که بیای...! آره...