از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

حیف...!

انقد قشنگ نوشته بوددددددددددم!!! انقد رفته بودم تو حسسسسسسسسسسسس!! که یکی از دوستان ما لطف کردن و آمدند و همه را پرووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووند.............!!!!!!!!!!!!!!!!! 

حیییییف!! خیلی حییف.........!!! 

 

پ.ن: تا حالا شده احساس کنید روحتون از تنتون جدا شده واسه چند لحظه؟؟ من دیشب اینو حس کردم!!! (همینو براتون نوشته بودم که پررررررررررررید..!) 

 

پ.ن: فقط هشت روز دیگه ه ه ه ه ه  ه ه ه ه ه ه ه ه ه...!!!

قایم موشک بازی..!

چقد دلم میخواد همش پیشت باشم! ولی ی ی ی ی ی ی .......... 

یه قرارداد جدید بین ما وضع شده که نمیتونیم همو ببینیم!!!!! 

آخه چراااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟ تا کی خوووووب؟؟ 

من خسته شدم از این قایم موشک بازی خدا !!! 

چکار کنم؟؟؟

منتظر...

ایستاده بودم
منتظر به امید دستی که پنجره ام را به سوی روشنایی باز کند
و تو آن را گشودی با سخاوت خورشید و رحمت باران
دانه ام را از کویر نادانی بیرون آوردی و در دشت عشق رویاندی
من با دستهای تو بارور شدم و رشد کردم
تو مرا به انتهای دشت بردی
آنجا اقاقی هایی دیدم که نور می پاشیدند و از شب گذر میکردند
تو یک اقاقی به دستم دادی و راهم را روشن نمودی
اینک ما ایستاده ایم
من و تو
تا که باز کنیم این پنجره های بسته را
روبرویمان دریچه ایست که به دشت روشنایی گشوده میشود...