از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

او...

حرف او ساده ترین واژه ی ادراک دل است. گر لبش وا شود و واژه ای از روی لبش برخیزد همه ی قلعه ی آرامش من روی هم میریزد. ز آنکه در واژه ی او صد نفس پاک نهفته است هنوز. او زبانش همه سبز و نگاهش همه نور. دلم از موسیقی رفتن او میمیرد. دوست دارم تا صبح قطعه ی شور برایم بزند. براستی موسیقی بارش باران در اوست. هر کجا او باشد قصه ی بارش و روییدن هست. بوی خاکی سرمست دستهایی در دست...کاش او اینجا بود...

گم شده ام ...

گم شده ام... من در میان این شب بوها گم شده ام. در نوسان زمان مچاله شده ام! دیگر دهانم بوی عشق نمی دهد! دیگر دستانم از شدت تبخیر یادت بخار نمیشوند!

چشمهایم را در می آورم! دیگر نمی خواهمشان. روزی با آنها آبی می دیدم اکنون سیاهی روحم را محصور کرده است!

دستم را بگیر و ته مانده ی این دستان سوخته ام را به اتاقت بیاویز! اما مراقب باش که خاکسترش روح عظیمت را آلوده نکند! میروم... میروم تا در آرامش سیب های حیاط کودکی ام جاودان بمانم! میروم تا در بهارهای سپید خانه ی مادر بزرگ ریحان بچینم! میروم تا شما رها باشید.

من گم شده ام! من در صحرای سوزان سینه ام آتش گرفته ام! دیگر صدای ماهی کوچک کودکی ام را نمیشنوم! بیا و دستانم را ببر! مال توست!... مینویسم...مینوشتم... اکنون میخواهم با چشمانم بنویسم! چشمانم همیشه تر است! اما حیف که تو همیشه مرا زیر باران دیده ای! دستانم از آتش نبودن میسوزد...افسوس که تو همیشه دستانت گرم بوده است! بیا و اکنون مرا ببر...خاکستر سوخته ام را روبروی چشمانت میببینم! هیچگاه اینگونه بینا نبوده ام...!!

که عشق آسان نمود اول...

بار الها ...بر جای درست نشسته ای؟! می دانم اگر به جای این شصت و اندی
شصت هزار سال در جست و جویت بیابان نوردیده بودم و عاقبت بر این خیال منزل
گزیده بودم که یافتمت باز هم همین شعبده را با من سر می کردی . می دانم که باز  هم می خواستی و می توانستی گوشه ای از مکر خود بنمایی و سرگشته ترم 
کنی . حال دیگر خوش دریافتمت...با من سر بازی داری ؟ آخر این حیرانی چرا؟
بنگر چگونه تن خسته ام را نظاره ی این توده ی نا چیز که آنجا به آرام است جانی تازه
می بخشد . جز این است که این همه سحر قلم توست؟
هرچه می کشیم از شر همین چشم ام الفساد است که کور بادا...
چشمی که تو به خشم وسیاست آدم خاطی را بخشیدی و از بهشتت راندی .
هرچند که خود آیت قدرت لا یزالت است اما گویا به عمد از کمال و معرفت بی بهره است.
و بیش از همه حواس دیگر فریب می خورد و فریب می دهد...
اصلا" ماموریتش همین است. از آن لحظه که چشم را به آدم دادی و پس از آن
او و شیطان را از عرش به فرش خاکی تبعید کردی زمین هرگز روی آرامش ندید.
چشم چشمه ی بخل است. اگر چشم نبود بسیاری اسارت ها هم نبود. اگر چشم را توان
دیدن حقیقت بود آدم از بهشت رانده نمی شد...  تو به ما چشم سر دادی تا چشم جان
را کور کنی؟؟؟ ماموریت او توهم بینایی است تا پای همه ی دیگر حواس را در گل بگذارد
اگر چشم نبود رنگ هم نبود و دیگر حواس را همه اشتیاق توحید می بود...
همگی مست از شهد بیرنگی و وحدت بودیم . پنجره ای به باغ شیطان در سر ما تعبیه
کردی که اگر همچون منی آن را به هزار زحمت ببستی باز هم به رندی با او چنین می کنی
    سالها بود که یقین حاصل کرده بودم که دیگر هیچ وسوسه ای در این خاکدان
باطن ما را سد نمی کند که همه پرتویی از شعشعه ی عشق توییم .شعشعه ای که عمری
همه شب تا صبح ذکرگویان در جست و جویش به آسمان می نگریستم ...و بعد
تو خود می آیی و از پشت چشمان این کودک ما را می نگری...بگو تو چه کاره ای آخر
؟؟ رحمان و رحیمی یا جبار و محیل؟آخر با من چرا؟جز اینکه از پدر و مادر از شهر
و دیار از یار و یاور از مال و منال به خاطرت گذشتم و برهنه پای و پشمینه پوش از
آموی تا گنگ از هامون تا نیل بی وقفه جست وجویت کردم و درست همان درنگ که گفتم
در بیرنگی یافتمت و شناختمت رنگی تازه و نیرنگی تازه زدی .اما بدان که من تو را
به روشنی در او می بینم . بیش از آنکه تو را در کعبه تو را در قلبم و تو را
در طلوع آفتاب از پس هندوکش و در غروب گنگ دیدم. او مظهر کمال توست برای من
پرستش او پرستش توست.می دانم از من می پذیری چگونه می توانی این را از من نپذیری
وقتی که خود این دام را گستردی... می دانم که تو عشق صاف را همیشه و به هر
قالبی پذیرا هستی . اصلا" تو خود عشقی و عشق همان توست. از اینجاست که
می دانم تا این عشق در جانم ریشه دارد تو در من هستی و من در تو...