از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

مرجان...و ...روزهای ساکت من...!

*سلام... 

یه سلام بی رنگ بی رنگ... نه به شما... بلکه به خودم!... به خودمی که یکم گمش کردم! یه چند وقتیه دیگه نمیتونم تو آینه خودمو ببینم! شاید کور شدم!...  

سلام... یه سلام پررنگ... نه به خودم! بلکه به شما...! شمایی که همراه همیشگی حرفای دل من هستید... دلم آروم میشه وقتی میام اینجا... 

سلام... 

من مرجانم...! شما منو یادتون میاد؟؟؟ من که نمیشناسم این اسمو!!.. برام آشناست ولی انگار مبهمه...! گم شده! کدر شده! تار شده... 

....  

*ازم آرامش میخوای...ازت آرامش میخوام...! سخته چقدر زندگی بدون آرامش...! 

سنگین شدی چرا انقد با من؟... این غم چیه که تمام وجود نابتو بیرنگ کرده؟ آیا حضور نزدیک من باعث این غم تو شده؟... به من بگو... دلم حرف میخواد... حرف ... حرف... تا بی نهایت فقط حرف...  

 

*بهت اسمس دادم دیگه به من زنگ نزن!! وای که چقدر دردناک بود این جمله!... قلبم کنده شد باهاش!...  

 

* یه روز کامل ازت خواستم تنهام بذاری... دیشب برگشتی پیشم... هنوز همه چی ساکنه والبته... ساکت...!  

سکوت گاهی اوقات دردناک میشه واسم...! غمت داره دیوونم میکنه!... 

 

*دارم فکر میکنم چقدر بده که من نمیتونم آرومت کنم! نمیتونم تکیه گاهت باشم! پس چرا هیچی  نمیگی بهم؟...چرا..؟ 

 

نجاتم ده...!

از این وحشت از این تردید از این بیهودگی سیرم توی دستای مغرورت چه معصومانه میمیرم 

 فقط یک آه فقط یک اشک فقط یک بوسه با من باش 

 قد لبخند قد گریه توی این پرسه با من باش 

نمیدونی نمیدونی که تو دام چه کابوسم  

تن سردر گمی هامو ریاضت هاتو میبوسم 

از این وحشت ازاین تردید از این زخمه نجاتم ده  

منو از سایه ها بردار منو غسل و حیاتم ده 

دارم از یاد تو میرم ببین آهسته آهسته  

جراحتهای این قصه به مرگ ما کمر بسته 

 تو میتونی تو میتونی شکستن هامو دریابی 

 تو این تبعید تحمیلی بشی آغوش آفتابی...! 

... 

....... !!! 

پ.ن: بدم... بدم...! خییییییلی بدم...! شاید همه چی رو تموم کنم!!!!!!! 

 

پ.ن:عزیزانم ببخشیداگه جواب کامنتاتونونمیدم. باورکنین به شدت سرم شلوغه! ولی میام پیشتون.

نمیتونم خدایا...

چند وقتیه نمیتونم خوب باشم! نمیدونم چیه که انقد حالمو بد میکنه!...

همش هوامو داری... بهم اسمس میدی مرجان من خییییییییییییییییلی به بودنت کنارم احتیاج دارم...

اشک تو چشام جمع میشه...

نمیتونم...! خدایا...

کلی نوازش میشم هر شب... ولی انگار گوشام هیچ صدایی رو نمیشنوه!...  

کر و لال...!!... 

فقط سکوت... 

دلم یه سکوت طولانی میخواد...   

پ.ن: به مامانش گفت... ولی فکر کنم اون چیزی که میخواست نشنید! هنوز برام تعریف نکرده. منم اصرار نکردم!...  

پ.ن:پنجشنبه با جوجه میرم عروسی دوستم... خوشحالم...