از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

عسک!

 

 

اینم عسک هفته ی پیشه که با گل پسر رفتیم بیرون. خییییلی خوش گذشت... خواستم زودتر بذارمش ولی سمنان بودم. 

الهی قمونت بشششششششششششم.... بوووووس 

 

اونم همون گوشیه لامصبه که میخواستن بخاطرش جوجه ی نازم بزنن! ): کوفتتون بشه!!

منو ببخش...

تو قطارم...

 نیم ساعت مونده تا به تهران برسم...

 یه حس نامفهوم مدااااام انگولکم میکنه!...

 هندزفیری تو گوشمه...

 میزنم تا آهنگای شادش بیاد تا از شر این حس بیخود خلاص شم و یجورایی ادای آدمای سرخوش رو در بیارم!... باز نمیشه! اصلا آروم نیستم!

تو قرار بود بهم زنگ بزنی و خبر بدی که میتونی بیای دنبالم یانه... ولی خیلی دیر شده! چرا زنگ نمیزنی!؟... اسمس میدم جواب نمیدی! زنگ میزنم... میگی کجایی خانوم؟ میگم تو کجایی؟ میگی من یه موتوری گرفتم تا سریعتر برسم به راه آهن.

 کلللللی اصرار کردم که نه جوجه نمیخواد بیای بخدا خودم میام ولی تو گفتی نه جوجو بارت سنگینه کمرت هم درد میکنه من باید بیام... بالاخره با کلی اصرار از من و انکار از تو تو میای...

 گوشی رو که قطع میکنم این حس دیگه به مرز دیوونگی کشونده منو! همش توهم... خیالهای بد! ولی من هی همشو پاک میکنم!... نه مرجان چیزی نیس چرا بیخودی جو میدی؟! این جمله ایه که مدام تکرار میکنم تا بلکه آروم شم! میرسم به راه آهن تهران...

 منتظر میمونم تا بهم زنگ بزنی و بگی کجایی... و مث همیشه از دور ببینمتو عین بچه ها ذوق کنمو زودی بیام پیشتو دستتو بگیرم و بگم چقد دلم واسه دستات تنگ شده بود...

ولی این بار با دفعات پیش کلی فرق داشت...تو زنگ نزدی! من زدم ولی میگفت در شبکه موجود نمیباشد! خیلی عجیبه اصلا امکان نداشت! باز گرفتم... باز ... باز...! ولی...

گوشیم داره زنگ میخوره ...

 یه شماره نا آشنا برمیدارم...

 اونطرف صدای توعه!

 حدسم اینه که شارژ گوشیت تموم شده و گوشیه یه بنده خدارو گرفتی و به من زنگ زدی! با این فکر یکم آروم میشم... احساس میکنم نهایت همه ی اون احساسات مبهمم تو قطار همین بود! خوشحال میشم...

 ولی خوشحالیم موقعی یخ میکنه که قیافتو از دور میبینم! با اینکه عینک نداشتم و نمیتونستم واضح ببینمت ولی کاملا حست میکردم!...

 تو حمید همیشگی نبودی! کاملا مضطرب بودی! میام جلو میگم سلام.. تو حتی بدون اینکه دستامو لمس کنی میگی تو به گوشیم زنگ زدی میگم آره ولی در دسترس نبود! ... میگم چیشده مگه؟ گوشیتو گم کردی؟ ... میگی خواهش میکنم بذا یکم حالم خوب شه برات توضیح میدم! یکم اصرار میکنم بعد که میبینم احتیاج به سکوت داری ترجیح میدم راحتت بذارم!

 ولی تو همین چند دقیقه ای که بین ما سکوت برقرار بود تو سرم انگار داشتن سیخ داغ فرو میکردن! دستام انگار وسط آتیش بود! آخه چی بود که تو رو اینقققد داغون کرده بود؟! جوجه ی من با هرچیزی خم نمیشد! ...

بین این سکوتمون چند باری به چشمات خیره شدم! هیچی توشون نبود جز یه دنیا غم! دلم گرفت... خیلی... چرا نمیگفتی؟! بعد از ده دقیقه خودت شروع کردی...

  وقتیکه داشتم با موتور میومدم اینجا دو تا موتوری با غمه تهدیدم کردن و غمه رو گذاشتم رو گلوم... گوشیمو ازم دزدیدند!!!  من داغون شدم!..

. غمه...

 رو گلوی تو..

. داشتم دیوونه میشدم...

 اگه یه لحظه فقط یه لحظه اون لعنتی رو فشار میدادن چی میشد؟! اگه میزدنت و بعدشم در میرفتن چی میشد؟! ... دست و پام شل شد... تمام انرژی نداشتم که بخاطر مریضیم تحلیل رفته بود نابود شد! ... ولی ... ولی من نباید میشکستم و خم میشدم ! آخه تو خم بودی! من باید صافت میکردم! ...

 وچقد سخته روزیکه مرجان بغضشو بخوره!

 روزیکه مرجان اشکاشو انقققققد نامحسوس پاک کنه که حتی تو هم نبینی!

 وچقدر سخت تر اینه که مرجان تو مترو جلوی اون همه آدم اشک بریزه و باز هم هیچکی نبینه!

 چقدر سخته که دستات بلرزن و مرجان نتونه گرمشون کنه!

 ای کاااااااش میمردم...! ای کاش میمردم و قیافتو اونجوری شکسته نمیدیدم!

 حقم داشتی! شوک زده شده بودی! ایکاش لال میشدم و نمیگفتم بیا! ایکاش هیچوقت نمیومدم تهران اصلا...!

تازه میفهمم که دلم اصلا طاقت دیدن چهره ی خورد شدتو نداره! ... تنم ضعف میرفت وقتی کل مسیرو ساکت بودی و فقط خیره بودی! میگم فدای سرت عزیزم... خداروشکر خودت سالمی... میگی آخه شماره ی تو اسمسای تو اون تو بودن. میگم مهم نیستن. شماره که مهم نیست... ولی تو اصلا نه منو میدیدی نه صدامو میشنیدی...!

ایستگاه امام خمینی ازم جدا میشی...

 بازم ادامه میدم به اشک ریختن! اصلا برام مهم نیس که آقاهه داره نگام میکنه! بذار بگه دیوونست!

 ایستگاه مصلی... بابا بالا منتظرمه... وای که چقققققد بغضمو خوردم ! انقد که گلو درد داشت خفم میکرد!... پاهام ضعف میرفت...! ساک بیش از اندازه برام سنگین جلوه میکرد!... دلم میخواست یکی کمکم کنه...

میرم خونه عمه... مامان رو میبینم... میزنم زیر گریه! ولی با یک دلیلی که کاملا برای مامان سوء تفاهم شد!...عب نداره من میخوام فقط خالی شم!... هیچی شام نمیخورم...تو از خونه زنگ میزنی. میگم ببخشید همش تقصیر من بود...همش...

شب با داداش برمیگردیم خونه... انقد سرم درد میکنه که فقط دلم میخواد بخوابم. سرمو میذارم رو ساکم ... نمیتونم جلو اشکامو بگیرم! تمام شالم خیس میشه و منم درهمون بین خوابم میبره...! چقدر دردناک..!

هیچوقت خودمو نمیبخشم! هیچوقت...!

ولی تو منو ببخش... هیچ جمله ای بهتر از این پیدا نکردم!... کاش میمردم . تو رو اونجوری نمی دیدم................ منو ببخش... 

بعدا نوشتم: 

میخوام حرفای جوجه رو بعد از اینکه این پستمو خوند منتقل کنم!...

اولش که کلللللللللللی ناراحت شد که چرا من ازش عذر خواهی کردم! بهم اخطار داده بود که این پستو پاک کنم ولی منه پرو پاکش نکردم(((((((:  الان زنگید بهم گفت:

آخه چرا این حرفو میزنی مرجان؟؟ تو جزوی از زندگی منی و منم برای نصفه دیگه ی زندگیم این استرس و شوک رو متحمل شدم. حتی اگه دو برابرش هم برام اتفاق بد میفتاد بازم من میومدم.

وااااای بعدشم یه حرف خوشمل زززززززززد که من کلللللی ذوقیدم! (:

گفت: مرجان خانوم گل شبها بسته میشه و روزا باز میشه منم اومدم دنبال گلم تا غنچه ی گلم بسته بمونه. ( البته خیلی ازین قشنگتر گفتا (: من توانایی انتقال ندارم(:....

خلاصه تشبیه خییییلی ناسی بود.

حالا راضی شدی جوجه طلا؟!... هووووم؟ (:

بووووووووووووس

مرجان خانوم فردا تشریف میبرن خونشون به مدت یه هفتهههههههههههههه !  

زودی میام.