از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

خداحافظ کودکی من...!

خداحافظ ای شهر مرده! خداحافظ ای شهر خاموش! خداحافظ ای کوچه های کودکی من...  

راستی کجا بودم که روحم را گم کردم؟؟ کدامین کوچه مرا به اینجا رساند؟ کاش هیچوقت از خانه ام بیرون نیامده بودم! کاش مادرم مرا به دیوارهای خانه قدیمی مان قفل میکرد! شاید آنوقت فکر پرواز نمیکردم!  شاید اگر کمی کمتر قد می کشیدم نمیتوانستم پنجره های این شهر خاموش را ببینم تا به بهانه ی آن پنجره ی دور بال در بیاورم!  راستی به کجا میروم من این چنین سرگشته؟؟ آنجا که کسی منتظرم نیست. پس چرا باید رفت؟ به دنبال کدامین سایه من این چنین لاشه ام را میکشم؟! آیا او را یافته ام؟؟  آیا جسم خسته ام هنوز او را میشناسد؟ اما نه! شاید میروم من تا بمانم شاید میروم تا هرگز دگر نیایم! شاید سهم من این است... رفتن و رفتن و تا همیشه باز نیامدن!... رفتن در جاده هایی که مرا گم خواهند کرد....... آری ... شاید...!

نظرات 3 + ارسال نظر
ماهی تنها چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 08:06 ب.ظ http://onlyabadan.blogsky.com

این دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست
دل با نگاهی سرد پر پر می شود
سلام خوبی دوست عزیزم من به روزم و منتظرتم

سلاااام ماهی جون!
شعرایی که مینویسی خیلی قشنگه مرسی.
حتما میام پیشت....
باااای

ققنوس دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:23 ق.ظ

شاید رفتن همان رسیدن است و مقصود همان رفتن است، بدون هیچ کقصدی! شاید رفتن سهم تمام ما از این هستی است. شاید رفتن و پریدن و زمین خوردنها همه تمرین ما است برای پرواز کردن! شاید نمیدانیم چرا وقتی زمین میخوریم کسی دستمان را نمیگیرد و شاید دستمان را نمیگیرند چون باید یاد بگیریم از زمین بلند شویم!
شاید ندانستن و ندیدن و تجربه نکردن بهترین راه آرامش باشد! و حتی شاید "پجای رنده های قفسی" در این کامنت خالی باشد! تا ندانیم برایمان فرقی ندارد! آن دم که میفهمیم بال میخواهیم برای پر کشیدن و پا میخواهیم برای دویدن و در راه هزاران بار زمین میخوریم و میگوییم کاش نمیدانستیم و نمیدیدیم...

ولی رفتن تا کی؟؟ رفتن تا کجا؟ رفتن برای کی؟ رفتن ولی هرگز به آن چیزیکه میخواهیم و خواستیم نرسیدن...! اینه زندگی!

ققنوس چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:37 ق.ظ

یک هفته شد! چقدر یکدفعه دل کندی از اینجا نوشتن!!

سلام.
چقدر جالب ! خودمم چند وقته دارم به این قضیه فکر میکنم!!
نمیدونم ! قبل از اینکه بشینم به نوشتن کلی حرف دارم ولی تا میام بنویسم میبینم هیچ چیزی برای گفتن ندارم!!!...
سخته ! ..................
نمیدونم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد