از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

منتظر...

ایستاده بودم
منتظر به امید دستی که پنجره ام را به سوی روشنایی باز کند
و تو آن را گشودی با سخاوت خورشید و رحمت باران
دانه ام را از کویر نادانی بیرون آوردی و در دشت عشق رویاندی
من با دستهای تو بارور شدم و رشد کردم
تو مرا به انتهای دشت بردی
آنجا اقاقی هایی دیدم که نور می پاشیدند و از شب گذر میکردند
تو یک اقاقی به دستم دادی و راهم را روشن نمودی
اینک ما ایستاده ایم
من و تو
تا که باز کنیم این پنجره های بسته را
روبرویمان دریچه ایست که به دشت روشنایی گشوده میشود...
   

نظرات 1 + ارسال نظر
سانیا جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:33 ب.ظ

وای خدا چه خوشگل نوشتی تو نازم
هنرمند
اینا همه برا جوجه اس ؟یا برای دل مهربون خودته؟
مرجان به نظرم دلت گرفته هنوز
اینجا هم که نمی تونی راحت بنویسی
آدم متوجه نمی شه دیگه
گلم مراقب خودت باش خواهش می کنم باشه ؟

نه گلم واسه جوجه ی نازمه همش!
نه عزیزم خیلی از دیشب بهتر شدم! دیشب رو به موت بودم!!!!!
چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچشم بانوی مهربون.
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد