از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

باید رفت...

این روزا فکرم خیلی روی این قضیه ی رفتنمون معطوف شده. آخه فقط دو ماه دیگه اینجاییم٬بعدش میخوایم از تهران بریم! البته نه یه شهر دیگه هااااااااااا! حومه ی تهران. خوب خیلی واسم سخته بیست سال (البته به قول بابا بیست ویک سال !!!) اینجا توی این محله٬ با این آدما٬ با این روش زندگی٬بزرگ شدن و شکل گرفتن و کلی خاطره جمع کردن از کوچه پس کوچه های اینجا ٬ بعد یه دفعه همشو گذاشتنو رفتن خوب خیلی سخته! احساس میکنم میتونم اسم تمام کوچه های اینجا رو از حفظ بگم! تمام آقاهای مهربون بستنی فروش اینجا رو میشناسم! یادش بخیر بچه بودیم از مدرسه که میومدیم همش از آقا مجتبی ( خدا بیامرز) بستنی میخریدیم! آخ که چه کیفی میداد دل پسرای همسایه رو آب کردن! آنچنان با لذت میخوردم که انگار دارم یه چیز شگفت انگیز و خارق العاده که هیشگی تا حالا ندیده رو میخورم!!   

یادش بخیر یکم که بزرگتر شدم و وارد مقطع راهنمایی شدم تنها حرف جذاب بین دخترها پسر بود!!!! اما خوب بدا به حال منه بیچاره! یا شایدم خوشا! که اصلا نمیدونستم پسر جزو گروه انسانهاست یا..... ( ببخشید البته هاااا ! ) وقتی اونا حرف میزدن من قیافم این شکلی میشد !!! و میگفتم : اوهووووووووووووم !!!  

یکم که بیشتر بزرگتر شدم و به اصطلاح شدم بچه دبیرستانی! یکم تازه فهمیدم میشه پسرا رو هم شناخت! ( فقط میتوام شناخت هاااااااااا!!! ) خلاصه من که از این چیزا هیییییچ نفهمیدم! آدم بچه های الان رو میبینه والا این شکلی میشه   

دیروز دختر خالم اومده بود میگفت: مرجااااااااااان؟؟؟ یکی از دوستامو گشت ارشاد گرفتتش!!!! من: هاااااااااااااااااااا؟؟!!! دوست تو مگه چند سالشه دخترم؟ ....: سیزده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

یا علی !!!!! چراااااااا؟؟ هیچی با دوست پسرش تو کافی شاپ گرفتنش!!!!!!!!!!!!!!!!!  

من: خدای من....!!! دوست پسر؟؟؟؟ کافی شااااااااااااپ؟؟؟  خدا عاقبت شما رو بخیر کنه !!! من تا همین دیروز نمیدونستم تو کافی شاپ چایی میخورن یا قهوه یا احتمالا غذا!!!!!! 

خلاصه... از بحث منحرف شدیم!  

یادش بخیر چقدر تو این کوچه من با دوستام ( البته همه از جنس مذکر!!!) فوتبال بازی میکردم و به خاطر قد بلندم دروازه بان بسیار قهاری بودم!!!!! میدونید من کلا به جنس مذکر ارادت خاصی داشتم!!! البته فقط وقتی دبستان بودمااااااااا!!!  

با یکیشون خیلی جور بودم همین جور بودنمون هم باعث شد همینطور با هم بمونیم و بزرگ شیم و بزرگ شیم و ...... وقتی به عقل رسیدیم فهمیدیم که دیگه نمیتونیم زیاد با هم باشیم ترجیح دادیم یکم کمتر با هم حرف بزنیم. من هنوز هم به چشم همون دوست کوچولوم نگاش میکردم !! دوستی که خاطرات بچگیمو واسم به ارمغان می آورد. اما کم کم احساس کردم داره رفتارش با من عوض میشه! یه جوری باهام حرف میزد! انگار میخواست همیشه مواظبم باشه! هروقت حرف از رفتنمون از اینجا میشد یه بغضی گلوش و میگرفت!! منم از اونجاییکه هیچ فکر دیگه ای روش نداشتم غیر از دوست کوچولوم اصلا جدی نمیگرفتمش!  

روزها گذشت و گذشت و این دوست کوچولو و این مرجان کوچولو دیگه واسه خودشون خانوم و آقای متشخصی شده بودن! دانشگاه که قبول شدم تنها کسیکه خیلی افسرده شد اون بود! انگار نمیخواست ازش دور شم! ولی مشکل اینجا بود که همه ی حرفاشو با خنده و شوخی میگفت و منم همشو با همون خنده رد میکردم! 

یادش بخیر اون روز که یه پسره بنده خدا یکم از من خوشش اومده بود!!! واااای که چه دعوایی شد!!! فکر کن! به خاطر من چندین نفر کتک خوردن!!! جالبه نه؟؟!  

یادم نمیره فرداش که رفتم دم خونشون در رو که باز کرد اومدم بگم سلا.....! دیدیم به قول مامانم پای چشش یه بادمجون بنفشششششش کاشتن!!!! منم این شکلی هر هر زدم زیر خنده!!! بش گفتم از کی کتک خوردی؟ .................. برام گفت. این دیگه ته همه ی شک و شبهه هام   

بود!! بله ! این آقا بدجور من تو گلوشون..... بله!!!  

خلاصه با هر بدبختی بود این رابطه ی مضحک رو کات کردم! (به قول بچه های اتاق:بعضی پسرا خیلی بی جنبه ان! البته البته فقط بعضی هاشون!!!)  

ای بابا منم واسه خودم کسی بودماااا! پیر شدیم رفت!!!!   

خلاصه این همه خاطرات و این همه کودکی هامو دارم با خودم میبرم یه جای دور! یه جای جدید! شاید تونستم اونجا رو هم پر از خاطره کنم واسه خودم! شاید....... 

نظرات 5 + ارسال نظر
سپهر سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:36 ب.ظ http://cope13.blogsky.com

آخه..........
الهی!!!!
دل کندن سخته میدونم

اوهوووووووووووووووووووووم :-(

کسی چون من سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:36 ب.ظ http://like-me.persianblog.ir

دروغ چرا! من تجربه کردم! هیچ جا اون جای اول نمیشه! اون جایی که آدم مدرسه هاشو رفته، کوچه ها و خیابوناشو چشم بسته میتونه بره! میتونه محله خوبی باشه، ولی هیچوقت اون اشتیاق رو نداره دیگه...

وای نگو! من همینجوریشم دارم میمیرم!
امیدواورم بتونم تحمل کنم!

آیتا چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ق.ظ

سلام دوست عزیز به فروشگاه منم سر بزن خوشحال می شم عزیزم

"فروشگاه اینترنتی آیتا شاپ " فروش جدیدترین فیلم ها ، کارتون ، نرم افزار ، بازی و... با 35% پایین تر از قیمت پشت جلد کالاها

"">> اخراجی ها 2 - یوسف پیامبر ایرانی - جی تی ای <<"

"""""""""""" Www.aytashop.com """""""""""""""

سانیا چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:24 ب.ظ

سلام به مرجان خوشگل خودم که دل یه محله رو برده
قربونت برم من اومدم بهت یه سر کوچولو بزنم و برم که موندگار شدم دختر بس که تو خوشگل نوشتی
عزیزم تو خاطره سازی چه اینجا چه هر جای دیگه نازنینم
تو این دو ماه حسابی لذت ببر
می بوسمت....

سلام گلدونه جوننننم
مرسی از محبتت عزیززززززززم
تو نیای پیشم که من دیگه ........!!
یه عالمه بووووووووووووووووووووس

.................... چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:07 ب.ظ

سلام جوجوم؛ جوجه اد بت سر زد؛ نگی یادش منوهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.

خوش اومدی شما
قدم رو چشم ما گذاشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد