از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

بانگ رفتن...

دیروز بعد از ظهر رفتیم که من رنگ اتاقم رو انتخاب کنم. اولش که میخواستم سورمه ای کنم ولی از اونجاییکه بابا عاااشق نوره! گفت نه خوب نیس! منم رنگ آبی رو انتخاب کردم. البته دو طرف دیوار قرار شد آبی کمرنگ بشه و دو طرف دیگش آبی پررنگ. 

خوب شد. ینی آقا نقاشه یکم برام رنگ زد بهم نشون داد خوشم اومد.  

دیروز با دختر عمم رفته بودم. کار من که تموم شد بهش گفتم بیا بریم بگردیم توی این محله ی جدیدمون٬ من که هیچ آشناییتی ندارم با اینجا!  

رفتیم تا ۹ شب گشت زدیم.  

کلی راه رفتیم . اولین خصوصیتش که به دلم نشست سکوت و محیط آروم و خلوتش بود. بهم آرامش میداد. البته من گاهی اوقات هوس شلوغی تهران رو هم میکنم ولی خوب...  اونجا برای روح سرکش و آشوب من بهتره!  

دومین خصوصیتش هواش بود. محشر بود! حرف نداشت... انگار نه انگار تابستونه! یه نسیم خنک شبانگاهی تو خلوت خیابوناش... حس زندگی بهم داد!  

از طرز ساختموناشم خیلی خوشم اومد. شیک بود. به دل می نشست.  

دیشب همش با خودم فکر میکردم میرسه اون روزیکه من با جوجه دست در دست تو خلوت ناب این خیابونهای عریض قدم میزنیم... چقدر دیشب نفسم از هوای تو پر بود جوجه... 

انگار نصفی از تنمو جا گذاشته بودم... ! نمیتونستم درست تنفس کنم!   

همه چی خوبه اونجا فقط... ... ... فقط دوری روح نازکمو خم میکنه! ... 

 

پ.ن: فیلم ( مادر ) رو دیدم. اونم به دلم نشست. یه جورایی دیالوگای نرمی داشت.  

پ.ن: همه چی برای رفتن آمادست! احتمالا ۲ هفته دیگه! ولی آیا منم آماده ام؟!!   

 

پ.ن: دختر عمه جون میگفت اینجا شبیه جردنه!!!!!!! من: جااااااااااااان؟؟!!!!    اما  ... آیا...!؟؟؟ 

پ.ن: دیشب خواب اون پسر عاشق رو دیدم! همونیکه یه جورایی مهر من به دلش شدیدا نشسته بود و چند وقتیه که کات شده! توی خواب خیلی پریشون بود! نمیدونم ینی از رفتن من ناراحته؟! از اینکه دیگه نمیتونه از پشت پنجره منو ببینه!  

 

پ.ن: ناقوس ها به صدا در آمده اند... بانگ رفتن میکند این پرنده ی ناگزیر... وقت وقت بیداری ست... آیا تاب خواهم آورد؟!............. 

 

پ.ن: احساساتی که الان دارم به شدت درهم....! خوب٬ عالی٬ بد٬خیلی بد٬ نگران٬ مضطرب٬ استرس٬ ابهام...!

نظرات 5 + ارسال نظر
بانو دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ب.ظ http://lanuit.blogfa.com

مواظب همه ی احساساتت باش عزیزم

احساسات حد و مرز نداره بانو جونم.
باید گذاشت بره تا بی نهایت....!
درسته خطرات خودشم داره!

سانیا سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:31 ق.ظ

چه حس خوبی داشتی مرجان
معلومه که حسابی اون جا رو دوست داری
خدا رو شکر
وای اتاقت چه قدر ناز می شه ها
کاش یه روز با کسی که دوستش داری و دوستت داره قدم بزنی زیر نور ماه دست در دست.......

مرسی سانیای نازززززززززم
چقدر غم داری سانی!
از طرز نوشتنت میفهمم!

جوجو سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ق.ظ http://alahman.blogfa.com

سلام مرجان جونم خوبی خانومی
رنگ اتاق هم مبارمه اتفاقا من هم میخوام اتاق خواب خودم و اقایی رو ابی کنم با تموم وسیله هاش
من اپم خانومی.. ومنتظرت

سلام خانوم گلم
ایشالاااااااااا
میام پیشت عزیز دلم

سانی سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:21 ب.ظ http://behisani.blogfa.com/

سلاااااااااااااااام..بازم اففل منم...می دونم خیلی دیر اومدم و عقب افتادم از آپات ولی همشو می خونم..ولی باور کن چند بار که اومدم نتونستم نظر بزارم...نمی دونم چرا ثبت نمیشد...؟؟.قوله قول...آخه مسافرتم و بودم...
. مرجان جونم...مرسی گلم از اینکه جویای احوال بهی من هستی...عزیزم بهی مشکل کبد داشت و داشت اذیتش می کرد به خاطر همین باید بستری میشد....امیدوارم هر چه زودتر خبر سلامتیشو بهتون بدم و اینکه حالش خوبه خوب شده!بازم ممنونم گلم از اینکه اینقدر مهربونو گلی...خو شحالم که دوست گلی مثله تو دارم!
یه آپ جنجالی گذاشتم...معرفی خودم و بهی تا حدودی به درخواست یکی از بچه ها دوست داشتی بیااا!خوشحالم می کنی..
چیگری منم این چند وقته روزی 5 تا فیلم می بینم....اگه میشه فیلماتو به منم قرض بده...چون دیگه دارم با کمبود فیلم مواجه میشم....البته همه ی این فیلم ها و شاهکارهای استاد حاتمی رو چندین بار دیدم...و عاشق دیالوگهای فیلم مادرشم...
وصف احساست با آقای جوجو خان خیلی زیبا بود ..امیدوارم هر چه زودتر بهوصال آرامش و عشق پاکت برسی...واقعاًوصفت زیبا بود...برای هممون که احساسات مشابهی کنار کسی که دوستشون داریم رو داریم...وصف این احساسات پاک از طرف دوستانمون باعث خوشحالیمون میشه..من که خیلی کیف می کنم وقتی میبینم دوستای گلم از جمله تو در کنار عشقشون این لحظات ناب رو می گذرونن..
جاودانگیه عشقتون رو آرزومندم

سلاااااااااااااااااااااااااااام به روی ماهت ماه خانوم
مرسی که همشو میخونی گلم مرسی نازم
وای ایشالا آقا بهی نازتم زووووووودزود خوف بشه عزیزززززم غصه نخور خودم برات ککککککلی دعا میکنم
حتما هم میام پیشت خانومی
فیلماهم که دیدی نازم!
مرسیکه میای
بووووووووووووووووووووووووووووووس

سیامک سالکی جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:26 ق.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام.
ببخشید من یه مدت گم و گور بودم از اخبار و اطلاعات به دورم، مگه کجا رفتین؟

سلام
والا ما در حال اسباب کشی هستیم و داریم از تهران میریم! البته نه یه شهر دیگه! همین بغل مغلااا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد