از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

سرشارم...

سلااااااااااااام به همه ی دوستای ناززززززززززم 

من امروز خیییییییلی خوشحالم.... (((((: 

امروز تولد یکی از دوستای گوگولیم بود! خیییلی خوش گذشت ... 

بعد از کلی خنده و شوخی و ... همه رفتند ولی من موندم!  

میخواستم از طرح خونشون مدل بردارم واسه ی خونه ی جدیدمون.  

عاششششششق اتاقشم! فوق العاده هنریه!  

کلی عکس از در و دیوارش گرفتم... تمام خونشونو خودش تزیین کرده و رنگ کرده...! خیلی دخمل هنریه!... 

خلاصه کلی کیف داد... حالم به شدت خوب شد...  

 

جوجه طلا میگفت مرجانم برو حسسسسسسسسابی خوش بگذرون... بهش میگم آخه جوجه نمیشههههه! تو که نیستی انگار یه چیزی کمه... قرفونش بررررم!  

 

 

به شدددددت سرمون شلوغه... مامان که دیگه هیچی! بیچاره همش داره کار میکنه! منم که یه دخمل یکم تنبل اصلا وقت نکردم کمکش کنم زیاد...!  

 

پ.ن: بچه ها مامان میگه تا آخر این هفته میرییییییییییییییییم...!!! ))): ( نه من اصلا ناراحت نیستم!! نه...!)  

پ.ن: وای که جوجه عاشقتم... دیشب منو پر کردی ... پر از عشق٬ پر از احساس٬ زنگ زدی ردت کردم! اسمس دادی من صداتو میخواااااااااام...! منم که دلم نینایی و کوشولو دلم نیومد بگم نه! زنگ زدی٬ یکساعت تمام منو سرشارم کردی...  

مرجان؟ جانم... وای مرجان تو روخدا... وقتی میگی جانم تمام تنم می لرزه...! 

جوجه قلبم پر از هوای توعه... فقط تو... منو سرشار کن...  

مرجان میخوام یه آغوش پر از امنیت بهت بدم... مرجان... مرجان...  

یادته جوجه اون شبی که میخواستی بری سربازی من چه حالی بودم ؟ یادته جوجه؟ چقدر اشک ریختیم...؟! یادته بهم گفتی مرجان این گردنبندو بوسش کن... منم جلوی اونهمه آدم توی ترمینال بوسیدمش...! وای چه روزایی بودن... چقدر زود گذشت جوجه...

نظرات 12 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:50 ب.ظ



جیر جیرک خسته از روز
شب را به سخن می گذراند
صدای ِ دل است انگار....
بگذار سخن بگوید با شب...
او نیز چون من است....
جز شب پناهی ندارد....
..
.

سبز باشی مهربون...

sanaz شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:51 ب.ظ http://alone111.blogsky.com

وبت بامزس

مطالبتم همین طور

خوشحال میشم به منم سر بزنی

بانو شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 ب.ظ http://lanuit.blogfa.com

وای! خونه ی جدید و ایده های جدید کلی به آدم روحیه می ده. مواظب خودت باش مرجان عزیزم

آره عزیزم... مرسی ناززززم
خیلی خوبی
خیلی ماهی
بوووووووووس

یلدا یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:34 ب.ظ http://khaterestoon.blogsky.com/

وای از سریازی رفتن جوجوها نگو که من خودم دلم خونه !!!
یادش که می افتم همش می گم خداروشکر که تموم شده !!!

آره واقعا...

سانیا یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:40 ب.ظ

وای مرجان خانوم من حسابی خانوم تر می شه هر روز
ای جان
پس کلی ایده گرفتی دیگه
پس یعنی این فقط برای خونه الانتونه؟
پس خونه مرجان و جوجه چی ؟
عزیزم
خونه نو مبارک باشه
به سلامتی و دل خوش برید ایشالله
می بوسمت نازنینم

سانیا یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:42 ب.ظ

وای مرجان خانوم من حسابی خانوم تر می شه هر روز
ای جان
پس کلی ایده گرفتی دیگه
پس یعنی این فقط برای خونه الانتونه؟
پس خونه مرجان و جوجه چی ؟
عزیزم
خونه نو مبارک باشه
به سلامتی و دل خوش برید ایشالله
می بوسمت نازنینم


راستی چه قدر صحنه بوسیدن گردنبدت رو دوست داشتم عزیز دلم

آره سانی من
عروس من
واسه اونم کلی نقشه دارم بابااااااا (((:
بووووووووووووووس

سانی یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:00 ب.ظ http://behisani.blogfa.com/

مرجان جونم من اگه نفر اول نباشم تو کامنت ها نمی تونم واست نظر بزارم...نمی دونم چرا؟چی کار کنم؟گلم حس می کنم یه حس غریبی اومده سراغت(پست های قبلیت) اینو از نوشته هات فهمیدم...زمان همه چیو حل می کنه....به گذر زمان و زندگی کردن توش حتی با وجود بدیهاش فکر کن نه به پرواز و عبور از اون.....منتظرتم بیا آپم!در ضمن آپ بیو رو هرچی گشتم پیدا نکردم..راهنماییم کن تا برم بخونم زودتر...از فوضولی مردم...!
خیلی خوشگل احساساستتو توصیف می کنی..من که لذت می برم از احساس زیبایی که بینتون هست و تبریک می گم...ایشالا همیشه تا آخر آخر پر از لحظات ناب باشین....

چرا نمیتونی نازم؟
آره حسهای مختلفی باهامه این چند وقت... زمان و طولانی شدنش میترسم برام مشکل ایجادکنه!
پست بیوگرافیم هم توی آرشیو فروردینمه عزیزم اگه بازم نیافتیش بگو بیشتر بگم گلم
ماهی نازمن
گل من مرسی

محمد مزده یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:47 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

به نظرم قشنگه
قصه های تو و جوجت رو همیشه دنبال می کنم :)

الهی...
ممنوم دوست من

سیامک سالکی دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ق.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

عجججججججججججججججب ... !!!

خوب چی کار کنم؟؟؟ مخم یه مدته هنگ کرده نمیدونم چی بگم.

به به سلام آقای همیشه متعجب...!!!!!
چیو چکا کنی؟بخون فقط. هیچی لازم نیس بگی!!

mahshid سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:49 ب.ظ

vay mari khob shod man ino tajrobe nakardam. az in dafe majaraharo donbal mikonam.

چیو گلم؟ چیو تجربه نکردی؟

مهشید چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:32 ق.ظ

خیلی قشنگ نوشتی عزیزم. از این دفعه دنبال می کنم ماجراتونو..

جوجو پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:59 ق.ظ http://alahman.blogfa.com

مرجان جونم این پست رو خونده بودم ولی نشده بود کامنت بذارم..ناقلا اقایی تو هم که ناززززززززه!!!!!!امیدوارم که همیشه همین طور باشیم تا اخرش..

الهی بگردم!
مرسی خانوم طلا.
آره بچم نازه! (((:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد