از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

سکوتی ممتد وقتی جیرجیرک درنگ میکند...

دیگر بس است٬ بیا به همان روزها برگردیم... روزهایی که جای پرسه زدن در اتاقمان پروبال میزدیم...و هر وعده غذامان خنده ای بود سیر از ته دل... 

... 

سکوت...  

وسکوتی عمیق تر وقتی جیرجیرک درنگ میکند!... 

آه ای بره ی نرم و سفید از کدامین جاده آمده ای که اینگونه بوی حیات میدهی؟... 

... 

واااای دلم... ! 

پروردگارا بگذار دهان تو را ببوسم!... 

... 

سکوت... 

وسکوتی بیصداتر  

وقتی تو گریستی...! 

... 

آه ای قلب بزرگوار من ... کدامین خنجر بیمارت کرده است که اینگونه خون فواره میشود از نگاهت؟... 

بیمارم... بی دردم...! بی مغزم...!  

... 

سکوت... 

واژه ای که روحم را می آراید این روزها...! 

.... 

پدربزرگ فوت کرد...! خیلی سخت بود. بیشتر برای تو... برای توکه انقد عاشقانه دوسش داشتی...  

دیشب... پری شب... این چند شبه غم بزرگی وجودتو٬ وجودمو گرفته! 

میگی مرجان نمیدونم از کجا اومدو؟ دارم چکار میکنم؟ به کجا میرم؟... 

میگم تو از قلب خدا اومدی٬ داری باهاش عشقبازی میکنی٬ بازم برمیگردی به همونجا...! 

میگی ولی من به صفر رسیدم!  

میگم نقطه ی صفر درست همون جاییه که خدا تو رو گرفته تو بغلش تا نوازشت کنه... 

شاید تو هم مثل من کر شدی! نمیدونم! 

...  

سکوت و سکوتی دردناک تر وقتی من ساکت میشوم!... 

... 

چرا آدم وقتی میخواد وارد مرحله جدیدی از زندگیش بشه انقد نا امید میشه؟ 

آیا من کم آوردم؟ ینی واقعا من توانایی ندارم که خوب باشم؟... 

... 

اشک...!  

سکوت... اشک... غم... دلم... 

 و واژه هایی که گم میشوند!...  

برای گفتن من شعر هم به گل مانده...!  

صدا که مرهم فریاد بود دردمرا ٬ به پیش زخم عمیق دلم ٬ خجل مانده...!  

گله ای نیست... 

گر هم گله ای هست٬ 

دگر حوصله ای نیست...!  

... 

بهانه... 

یه بهانه میخوام واسه زنده موندن...!... 

سکوتی ممتد وقتی ما سکوت میکنیم... 

... 

دلم میخواد کتاب بخونم... حتی تو حموم! حتی وقتی خوابم!... 

دلم میخواد کور بودم! اونوقت نوشته هارو با دستام لمس میکردم! 

دلم میخواد لال بودم! اونوقت با دستام حرف میزدم! 

دلم میخواد سر نداشته! 

به جاش یه چشم گنده رو سرم داشتم تا همه ازم بترسن...! 

آه دیوانه شدم باز... 

دلم یه نخ سیگار میخواد...! 

به قول آن دوست نزدیکم... شاید همه چیز را به یک نخ سیگار فروختم... شاید...!

نظرات 6 + ارسال نظر
سانی سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:13 ب.ظ

سلام مرجان...مرجان امدم یه آپی گذاشتم که...وقتی بخونی...مرجانم خیلی ناراحت شدم...از اعماق وجودم از خدا برای تو و جوجه آرامش می خوام و گذر از این روزها....خیلی مواظبه خودتون و احساستون باشین..چون الان خیلی حساسه...مرجان می تونم بگم ممنون...برام خیلی دعا کن گلم!دوست دارم..همیشه!

سانی سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:48 ب.ظ

مرجان اصلاًخوب نیستم...شرایطه الانم...سعی کن تو و جوجه خودتون با هم این شرایط رو دگرگون تر کنید...با یه دیده دیگه...ولی کمی هم زمان بده که هر دو اونم بعد از این واقعه با خودتون کنار بیاید...درک می کنم..از خدا می خوام بازم قدرت عشقتونو توی این شرایطه دشوار بازهم به رختون بکشه....

سیامک سالکی چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:46 ق.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام، خوبی؟
تسلیت میگم مرجان، هم به تو هم به جوجه. واقعا اینجور مواقع آدم نمیدونه چی بگه تا بتونه طرف مقابل رو آروم کنه و تسکین و مرهمی برای زخمش باشه...
صبور باش مرجان جان، ناامید نشو، درسته که وقتی آدم میخواد وارد مرحله ی جدیدی از زندگیش بشه دچار تلاطم میشه اما این تغییرات اسمش ناامیدی نیست، اسمش دگرگونیه، اسمش فصل تازه ست.
معلومه که میتونی ادامه بدی، معلومه که میتونی خوب باشی، تو همون مرجان مهربون و مقاوم همیشگی هستی.
گاهی اوقات سکوت خیلی بهتر از سخنپرانیه، به قول مارگوت بیکل:
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
اصلا دوست ندارم اینطوری ببینمت، تو همیشه با صبر و تحمل از سد تموم مشکلات و سختی ها گذشتی، باورت دارم که اینبارم میتونی، مثل همیشه.
خیلی مواظب خودت باش مرجان عزیز، بیشتر از خودت مواظب جوجه باش، این روزها بیشتر از همیشه بهت نیاز داره، مراقبش باش و نذار تلخی رو دلش بشینه.
فعلا.
موفق و شاد و سلامت و استوار باشی مرجان عزیز.

علیرضا چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:37 ب.ظ http://shadowlessman.blogsky.com/

سلام
تسلیت عرض می کنم.
تو روزایی که گرد مرگ رو این شهر پاشیدن فقط باد زمان می تونه خاطراتو از صورتتون پاک کنه.

سنگ صبور باش
فقط عشق کافی نیست ...


پرنده خانوم پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:20 ب.ظ

سلااااااااام مرجان جون جونیم:*
دوست گل من:*
من برگشتم:پی
حالت خوبه عسیسم؟
دلم واست تنگ شده بود
مرسی که بهم سر زده بودی خانومی
آخییییییییییی
خدا رحمتشون کنه
غم آخرتون باشه
اوهوم میفهمم مرجان
سعی کن بیشتر پیشش باشی و کمکش کنی که این مرحله رو رد کنه
الان بیشتر از همیشه به بودنت نیاز داره خانومی:*
میبوسمت گلم:*
بازم ممنون دوست من:*

مهشید جمعه 1 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ب.ظ

سلام مری. تسلیت می گم. از طرف من به جوجه تسلیت بگو. خیلی حالم گرفته شد. مواظب خودت باش.

مرسی عسیسسسسسسسسسسم
توام مواظب گل من باش مهشیدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد