از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

به خودم زدم که از اینجا برو اما موش خورده شناسنامه ی من...!!!

جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه

زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه!

کی میدونه تو دل تاریک شب چی میگذره؟!

پای برده های شب اسیر زنجیر غمه

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه ی درها به روم بسته شده

من اسیر سایه های شب شدم

شب اسیر تور سرد آسمون

پابه پای سایه ها باید برم

همه شب به شهر تاریک جنون

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه ی درها به روم بسته شده

چراغ ستاره ی من رو به خاموشی میره

بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره

تاریکی با پنجه های سردش از راه میرسه

توی خاک سرد قلبم بذر کینه میکاره

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه ی درها به روم بسته شده

مرغ شومی پشت دیوار دلم

خودشو اینور و اونور میزنه

تو رگهای خسته ی سرد تنم

ترس مردن داره پرپر میزنه

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه ی درها به روم بسته شده... 

پ.ن: علیرضای عزیز این آخرین نظری که برام گذاشتی به شدت روم تاثیر گذاشت...!

سنگ صبور باش٬ فقط عشق کافی نیست...

درسته. منم همینو نمیتونم باشم الان و دارم میمیرم!

نمیخوام غم داشته باشم ولی...

ولی...

جوجه دیگه بهم احساس امنیت نمیده! جوجه صدامو میشنوی؟! بهت احتیاج دارم! به شونه هات... به امنیتت... به خودت...

نمیخوام بعد از این همه لمس عشق ...

از هم جداشیم!

حتی فکرشم کابوسه! میفهمی؟

نظرات 12 + ارسال نظر
محمد مزده پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:29 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

دوست من اگه قرار باشه از چیزی بترسیم حتی اگه شده برای اینکه ترسمون از اون چیز بریزه هم ، سرمون میاد
حداقل برای من که همیشه همین طور بود
سعی کن ترس ها رو دور بریزی و اعتماد رو جایگزینش کنی
اعتماد نسبت به خدا
نسبت به دنیا
نسبت به خودت و جوجت ...
به قول همون دوست مشترکمون
ای کاش شهامت این رو داشتیم که همه چیز رو به یه نخ سیگار بفروشیم
چند وقت پیش متوجه شدم که حتی کچل کردن هم شهامت می خواد
به نظرتون من با این همه ترس چه طوری می تونم حریف دنیا بشم که همون طور که من می خوام پیش بره ؟

بانو پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:38 ب.ظ http://lanuit.blogfa.com

چرا جدایی؟

سیامک سالکی جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:31 ق.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام، خوبی؟

شعر قشنگیه و هیچ صدایی هم بهتر از صدای فرهاد نمیتونه راوی این شعر باشه.

جدایی؟؟؟
نمیدونم چی بهت بگم، حرفی بهتر از این شعر مولانا ندارم:

تو به یک خاری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید به دست ...

علیرضا جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:12 ب.ظ http://shadowlessman.blogsky.com/

ببخشید اگه ناراحتتون کردم
تو سفر زندگی باید مواظب باشیم از کدوم راه ها رد میشیمو از کیا میگذریم
نمیشه همه چیزو با هم داشت
به خدا توکل کنید

بنده جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:07 ب.ظ

وقتش برسه حسابی عادت میکنی
خصلت آدم همینه اما مواظب عشت باش که یه روز مجور نشی همیشه کابوس ببینی
وبت زیباست

سانی جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:16 ب.ظ http://behisani.blogfa.com/


سلام مرجانه من...دلم برات تنگ شده بود...اومدم ببینم چه حال؟؟ولی...عزیزم می دونم که اینروزها بهتون سخت می گذره..ولی اینو بدون که به جوجه بیشستر سخت می گذرهوواون پدر بزرگشو از دست داده...شرایطه روحی که الان خودش و خونوادش دارن رو درک کن..باور کن مرجان من حسه الانتو درک می کنم..میب دونم که تو هم الان می خوای که جوجه پشتت باشه..خیلی چیزها رو نمیشه گفت..شاید به زبون و کلام نیان..از یه جنسین که فقط خودت درک می کنی...شاید واسه شما دوتایی که داشتین مقدمات...فراهم می کردین این اتفاق...ولی عزیزم اینو هیچ وقت یادت نره افتادن هیچ برگی توی این دنیا بی خواست و حکمت خدا نیست..با این دید فکر کن که خدا خواسته شما توی این شرایط سختی که از لحاظ روحی براتون رخ داده و موقعیتی که داره روی زمان وصالتون تاثیر میزاره...بیشتر بهم نزدیک بشین...همیشه یادت باشه:مشکلات آدمها رو بهم نزدیک تر می کنه..ولی مهم اینه که بتونی توی این طوفان خودت رو به ساحل امن برسونی..می دونم که کاره آسونی نیست ولی هیچ کاری محال نیست...از تو بر میاد.مرجانم...زمان توی این شرایط بهترین درمانه...مرجان خانومی سعی کن هوای جوجه رو بیشتر داشته باشی..این حرفهای جدایی و...تو شرایط حال..وقتی دارین می بینین که باید صبوری کنین و بابته این اتفاقه نا خواسته و دردناک احساسات و روحیه هر کدومتون آسیب پذیر شده..طبیعیه ولی سعی کن سکانه هدایت رابطتونوبگیری دستت...حاله جوجه خوب نیست....ما دخترا همیشه یه کوه امنیت می خوایم ولی بعضی موقع ها این کوه هم امنیت می خواد...توجه می خواد...تا حس کنه که هنوز کوهه...تا وقتی داشته باشه واسه باز سازیش!بزار تا آروم شدن هوا...تکیه گاه و امنیته جوجه تو باشی...باور کن اگه خیلی سعی کنی..می بینی که خیلی زود و به طور متناوب این نقش بین تو و جوجه دائماًعوض میشه...بهت قول میدم!!اونوقت هر دو می تونین تا رسیدن به جزیره ی امنتون هم ا کنار هم بودنتون لذت ببرین و هم بیشتر تو آغوش هم فرو برین....
خانومیه من.بهم قول دادیااا...آجیه من..بیشتر مواظبه خودت و داداش جوجه ی ما باش!!منتظره خبرهای خوبم ولی به هر دوتون فرصت بده..هیچ تصمیمی برای رابطتون فعلاًنگیرید...
حرفهایی که زدم یه جور همراهی بود..جنبه ی نصیحت نگیره..من خیلی کوچیکترم که...فقط خواستم بگم:یادتون نره زندگی خیلی بالا و پایین داره...جاهایی هست که تمامه سیاهیا(مثله شعری که گذاشتی)جلوی چشم آدم رو می گیره ...اونوقته که باید یادت بیفته این جملرو:
در زندگی دو نفر باش.

یکی برای خودت یکی برای دیگری,

برای خودت زندگی کن

و برای دیگری زندگی باش....

زهرا شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:24 ب.ظ

سلام مرجان جونم. چه حسای تلخی داری این چند روزه :( دلم میگیره وقتی میام به خونه ات سر میزنم. ناراحت میشم که اینجوری تو خودتی و ناراحتی. راجع به این کابوسی که حرفشو زدی باهات موافقم. من با همه وجودم این کابوسو میفهمم خودت میدونی که چرا. چون منم مثل تو دلم تو دست یکی دیگه است و میترسم از اینکه پسش بده. میترسم از اینکه یکی بیاد و این رشته ی محبتی که بینمونه رو پاره کنه مجید هم همین ترسها رو داره مسلما جوجه ات هم همین ترسهایی رو که ما داریم رو داره. اما راه حل اصلی که خیلی بهتر از نشستن و ترسیدنه پناه بردن به خداست. کاری که من و مجید وقتی که این ترسها به سراغمون میاد انجام میدیم. دلت با خدا باشه گلک. اون با دستش یه در رحمت برات باز میکنه فقط کافیه از ته ته های قلبت ازش بخوای. شاید این سختیا واسه اینه که دلش برات تنگ شده میخواد صداش بزنی. دلت را به دستان خدا بسپار تا با آن بازی کند. شاید درها الان به روت بسته باشن اما واسه هر قفلی همیشه یه کلید وجود داره. پیدا کردن این کلید شاید یه خورده طول بکشه اما حتما پیدا میشه. بازم میگم امیدت به خدا باشه این جوری قطعا دلت آروم میشه و احساس امنیت میکنی شک نکن. سربند و شاد باشی گلک.

پرنده خانوم شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:57 ب.ظ

مرجان:(
توی ناراحتی تصمیم نگیر:(
لطفااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بذار همه چی عادی بشه
تو سعی کن همه چی رو فراموش کنی فعلا
مثه یه دوست خوب و کامل کنار جوجه باش
بدون هیچ چشمداشتی
مگه خودت نگفتی جوجه پدر بزرگشو خیلی دوست داشت
خب الان ناراحته
میدونم تو هم دلت روزای قشنگ و پر از توجه گذشته.رو میخواد
اما به جوجه فرصت بده
زندگی یعنی همین
اگه به شریک راهت اعتماد لازم رو داری
حتی جونتم براش بذار
بدون چشم داشت
اگه بهش گفتی بعله
اگه فکر میکنی بهترینه
اگه توی روزای گذشته وقتی همه چی عادی بوده با تمام وجودت عظمت عشقو لمس کردی
پس امروز نوبت توئه که تمام عشق و احساستو بهش بدی
کمکش کنی
قوی باشی
و امیدوار باشی
تصمیم نهایی رو نگیر مرجان:*

سانی شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:19 ب.ظ http://behisani.blogfa.com/

..سلام مرجانیه سانی..عزیزه دلم درک می کنم که چی میگی..خیلی خوشحالم که می تونم برای حتی یک لحظه هم ...امیدوارم شایسته ی این تعاریفت باشم.باور کن خیلی دوست داشتم می تونستم برای اینکه حالت خوبه خوب بشه کاری بکنم...آخرم میام یه روز گو.شتو می گیرم که اینقدر داری بی جهت مرجانمو اذیت می کنی..؟!خانومی همه چیز دسته خودته .واسه دریا شدن باید اول جاری بشی...(دل زدن به دریا یعنی همین دیگه!:).می دونی همیشه وقتی کاری رو می خوای شروع کنی یا خودتو وارد یه مرحله ی دیگه ای از زندگیت بکنی..یه جریان مخالفی در برابرت قرار می گیره که به شدت هم گمراه کننده است و عبور از این مرحله یه ایمان قلبی و استقامت فردی احتیاج داره(جانیه منم که هر دوشو داره---می خوام از این به بعد بهت بگم:جانی..جانیه من!:)))اجازه هست؟!)اگر بتوانی از دشواری های نخستین مرحله عبور کنی, این جریان مخالف به طور عکس تقویت میشه...مرجان همیشه توی هر اتفاقی که تو زندگیت رخ میده و تو روسر چهار راه فرعیای مختلف قرار میده..یادت باشه صبوریت..گذشتت..توکلت..استواریت..غلبت به راههای آسون وبی سرانجامه..که می تونه به مقصد برسوندت..گفتی می خوای رو خودت کار کنی..می دونم که می تونی...سعی خودتو بکن...خیلی چیزها باید توی دنیای شخصی آدمها با کلنجاری که با خودشون میرن رخ بده تا در آخر بشه ازش نتیجه گیری کرد..اگرم فکر می کنی تو این مسیر یا هر زمانه دیگه ای کمکی..همراهی و یا..از من بر میاد..بدون که تماماًدر خدمتتم(از ته دلم می گم)
ببخشید گلم که تو رو هم نگران کردم..البته بهی همرو نگران کرده..ولی هنوز بی خبرم:((..مرجان فقط دلم می خواد زمان جهش می کرد و.((.شاید یه دوست خوب بتونه بهم کمک کنه و خبری بشه)).ولی به محضه اینکه یه خبری ازش داشتم اولین نفر به خودت می گم..تو بلاگ هم خبر میدم..ممنون که خبر می گیری و جویای حالم هستی..راستش تو این مدت خیلی شرمنده ی مهربونیاتم...جانیه من...تو این مدت برای خودت بیشتر وقت بزار و همه چیز رو حسابی حلاجی کن..از آشفتگی رها میشی مطمئنم...ولی جوجه رو فراموش نکن...تو عاشقی..تامین حمایت و احساسه امنیتش برای یک نفر نیست..ماله هر دو نفره..خیلی هواشو داشته باش...هوای جانیه ما رو هم بیشتر..ممنون!:).

مرجان یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:44 ق.ظ http://baranweblog.blogfa.com

اروم باش عزیزکم که پرنده ی کوچک خوشیختی خودش میاد می شینه روی شونه ات...
صبور باش!

جوجو دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ق.ظ http://alahman.blogfa.com

سلام مرجان جونم همه پستایی که عقب مونده بودم روحوندم...خدارحمت کنه پدر بزرگ رو...روز دوتایی شدنتون چه قده قشنگ....به مامان جوجو هم حق بده و منتظر باش عزیزم...فقطگذر زمانه که میتونه کمکت کنه ولی این پ ن که واسه این پستت نوشتی ودر مورد جوجه یه چیزایی گفتی جای نگرانی داره..اول تکلی خودت رو با جوجه مشخص کن بعد ناراحت بعدتون باش...ببخش ..اینا نظر من بود که گفتم شاید کمکت کنه..فعلا

سیامک سالکی چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:11 ق.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام، خوبی؟
کجایی؟؟ نمیخوای آپ کنی؟؟؟
نگرانت شدم همی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد