از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

فال...

درست سه سال پیش بود. دوستش بهش گفت بیا بریم خونه مریم اینا مامانش فال میگیره خیلی جالبه! ولی خوب اون که به فال اعتقادی نداشت فقط برای وقت پر کنی رفت اونجا!  

یه خانوم تقریبا مسنی بود. رو هوا هم فال میگرفت! نه قهوه ای! نه پاستوری!... خیلی بیخود بود! ولی خوب اون گوش میداد. 

 اولش بهش گفت یه پسری توی کوچتونه که خیلی دوستت داره! خیلی برای اون جالب بود! آخه حقیقت داشت! ولی خوب با خودش گفت شاید شانسی یچیزی گفته! 

 بهش گفت دانشگاه تهران قبول میشی و با یکی از همکلاسی هاتم ازدواج میکنی! اون زد زیر خنده! کلی خندیدن با دوستاش! آخه خیلی بی مزه بود! 

 اون روز تموم شد و همه چی از یاد اون دختره رفت!  

چند ماه بعدش یکی ازدوستای دیگش یه خانومه ای رو بهش معرفی میکنه که توی اصفهانه و تلفنی از روی قرآن فال میگیره! میگفت که خیلی درسته! ولی خوب این دختره بازم اعتقاد محکمی نداشت! فقط از روی کنجکاوی به اون خانومه زنگ زد! خانومه خیلی یجوری بود! اول اسم مامانشو پرسید! بعدشم یهویی مریضیه مامانشو گفت! گفت که مامانت چند ساله از یه پادرد بدرنج میبره! خوب این درست بود!  

دختره یکم از خانومه ترسیده بود! نمیدونست چرا! خانومه بهش گفت: با یه نفر هستی و خیلی هم دوسش داری اونم تو رو دوست داره اما شما مال هم نیستید! ... پشت دختره لرزید! مگه میشد؟! اون به خدا ایمان داشت. میدونست حکمتی پشت این آشنایی بوده! ولی خانومه با ایمانی راسخ اینو بهش گفته بود!... 

 اون روز تموم شد... روزها گذشت ولی این دوتا فال هنوز تو ذهن دختره میچرخید! با اینکه تلاش میکرد خودشو راضی کنه که اینا همش خرافاته و باید بهشون خندید! ولی...نمیشد که نمیشد! یه چیزی مث خوره روحشو میخورد! دختره خیلی تنها بود! حتی تنهاتر از خدا! دختره اون پسره رو دوست داشت اما نه فقط با احساس سعی میکرد عقلشم بکار ببنده! سعی میکرد زیاد غصشو نخوره و البته تو این راه موفق بود!  روزها گذشت...  

دختره این داستانو به پسره گفت! ولی پسره گفت: نه اینا همش دروغه! امکان نداره! نباید بهش فکر کرد! ولی دختره بازم فکر میکرد!... همش فکر میکرد! ... همیشه فکر میکرد! مخصوصا موقعهایی که همه چی بد میشد! وقتی باهاش قهر میکرد به اون فاله فکر میکرد!... اون دختره هنوزم فکر میکنه!... ینی خدا میخواد اینجوری امتحانش کنه؟؟!!! ... هنوز نمیدونه!...

نظرات 3 + ارسال نظر
پیشی بانو دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ب.ظ

هر چی خودت بخوای همون می شه. سعی کن به رابطه ات با دیده مثبت نگاه کنی و با عشقت بودن رو از صمیمه قلبت بخوای و این حس مثبتت رو به عشقتم بدی. اون وقته هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه از هم جداتون کنه...

پرنده خانوم سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ق.ظ

عزیزم
فکر کنم حق با جوجه است
این چیزا واقعیت نداره
فکرشو نکن:*
مرجان شرط اول عشق اینه که نباید شک کنی
باید به خواسته هاتون ایمان داشته باشی
اینکه همدیگه.رو میخواین
اینکه دوست داشتنتون واقعیه

این چیزا خوبه، باعث میشه که فکر کنی و به اون یقین برسی
فقط از جوجه هم بخواه که کمکت کنه تا زودتر این ترس الکی رو از روح و تنت پاک کنی:*

برای همه ما که اینجارو میخونیم ثابت شده که جوجه و تو خیلی همدیگه.رو دوست دارید:)
سعی کن این نوسانات رو کمتر کنی
میدونی مرجان منم تا چند وقت پیش اینطوری بودم
هی نوسان داشتم...
زمان نیاز داره و صبوری...

محسن سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ق.ظ

واقعا از شما بعیده مرجان خانوم جدا به این چیزها اهمیت میدی؟؟؟؟!!!!!!!
به نظر من تو این دنیا برای انسان به هیچ چیز نمیرسه مگه خودش بخواد و از خدا هم کمک بخواد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد