امروز بهترین و قشنگترین و با ارزشترین و عشق ترین کادوی عمرمو گرفتم!
میگفت : ببخشید که نتونستم......
گفتم: تو خودت هدیه ای برام گلم. هدیه ای از خدا...
امروز من فقط سکوت کردم!
تمام احساساتم رو سعی میکردم از طریق نگاه منتقل کنم! ولی من از این کار متنفرم !
ولی خوب مثل اینکه تونستم این کارو بکنم! موفق شدم!
ولی این سکوت همیشگی اصلا خوب نیست! اصلا!....
چکار کنم؟؟
پ.ن: امروز من زندگی رو توی چشمای تو دیدم.
امروز من زنده بودنم رو جشن گرفتم.
امروز من زندگی رو لمس کردم...
مرسی...
خدایا شکرت...
پ.ن: راستی ی ی ی ی ی ... تولدم مباررررررررررررررررررررک...
امروز اومدم بخونم که چقدر برام کامنت گذاشتن و چقدر تولدم تبریک گفتن٬ خیلی خوشحال بودم و پیش بینی میکردم کلی تبریک دارم اما دریغ از یه تبریک خشک و خالی....!!
ینی واقعا اینجوریه دیگه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه؟؟؟؟؟
بازم مرسی اون دوست خوبم که برام تو وبلاگش اختصاصی نوشت!!! ببببببببببببببببببله..!!!
بر پلکان بیست سالگی ام ایستاده ام
بی بیست پله در پایین٬
بی هیچ آسمان در بالا٬
پله ای بی نرده و بی حفاظ...!
وایسید وایسیید! همین جاست! رسیدیم... 4/3/88