از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

مشکلات بی دلیل...!

خوب من اومدم! 

دیروز من خیلی احساسات خوبی داشتم٬ برعکس این که باید حالم بد می بود ولی حداقل تونستم ظاهر خوبی رو برای خودم حفظ کنم! اینم خیلی خوب بود که تونستم با خوب بودنم اونم چند درصد بهترش کنم. ( اینو خودش گفت)  

خلاصه دیدمش رفتیم یه کافی شاپ خاطرانگیز! خلوت خلوت! فقط من... اون... 

این حس خوبی بهم میداد. اول کادوش رو بهش دادم. کلی خوشحال شد. تا اینجا همه چی خوب عالی بود. بعدشم بد نبودااا ! ولی وقتی صحبتامون شروع شد و احساس کردیم به نتیجه نمیرسیم یکم دردناک شد! نمیدونم شاید همه ی اینا از یچیز نشات میگیره. دوری٬ نیاز برای نزدیکی٬ شرایط روحی بد من که میخوام برم از اینجا٬ مشکل اون...  

همه ی اینا هست. ولی خوب من حالم خیلی بهتره از دیروز پری روز. سعی میکنم چیزی منو از پا نندازه! من باید خوب بمونم تا بتونم اونم خوب کنم... 

پس می مونم به کمک خدا... 

 

پ.ن: مرسی از تمام دوست جونای گلم که نگران من بودن... می بوسمتون...

دعا...

دیشب شب افتضاحی بود! بعد از یک ساعت صحبت بازهم اون چیزیکه میخواستم نشد! من نتونستم هیچ کاری کنم! زبونم قفل شده بود! فقط دریچه ی چشمام داشت فریاد میزد!

پ.ن: چه چیزایی تو ذهنم بود! چه نقشه هایی برای روز مرد داشتم!... حیف… حیف…

پ.ن: دیشب کلا دو ساعت خوابیدم! واسه نماز که پاشدم دیگه نخوابیدم! این تلویزیون لعنتی هم که هیچی نداشت خودمو باهاش سرگرم کنم! خیلی جسمم خستس!

پ.ن: سه ساعت دیگه میبینمش. دعا کنید بتونم همه چیو خوب کنم. دعا کنید.

این آخرین فرصت منه! اگه نتونم کاری کنم شاید همه چی برای همیشه تموم شه…!

دعا کنید برام…خیلی محتاج دعاتونم…

حس مادرانه!!

میگن مادرا یه حس خاص دارن که هیشکی دیگه نداره همینه هاااا ! 

امروز من داشتم نماز میخوندم سر نماز خوب دلم خواست با خدا جونم یه کم خلوت کنم و بزنم زیر آواز و گریه سر بدم! خوب آدم با خداش درد و دل نکنه با کی درد و دل کنه پس؟!  

خلاصه ما کارمون با خدا تموم شد و اومدیم پایین که نهار نوش جان کنیم!  

تا اومدم پایین مامان یه نگاه مرموزانه ای به من کرد و گفت: داشتی چکار میکردی بالا مرجان؟؟؟؟  

منم یکم هول شدم که مبادا بفهمه من گریه کردم که واویلا میشه دیگه !!!! گفتم : هیچی بخدا داشتم نماز میخوندم!!! 

ولی مامان داشت با نگاهاش سر سفره منو له میکرد! تا اینکه نهار تموم شد و منو تنها گیر آورد! 

یه دفه گفت: خوب بگو ببینم چیشده؟!!! منو میگی؟! گفتم : چی چیشده مامان؟؟؟؟  

چرا گریه کردی؟؟؟!!!!!  

من؟؟؟؟‌نعععععععععع!!!!  

بگو جون مامان!  

منم که روی تنها چیزی که حساسم یکی همین قسم مسخرست که تمام جونم میلرزه بخاطر همین گفتم : نمیگم!!!!  

پس گریه کردی!!!  

مامااااااااااااااااااان !!! تو رو خدا بی خیال!  

خلاصه آدم نمیتونه راحت با یه دل سیر گریه کنه! ای خدا...!