از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

آبی...ولی سبز...!

داشتم وبلاگ فرزانه رو میخوندم( همون دوست جون عزیزم که چند وقت پیش جشن عقدش بود)(( پیک نوید))٬ از اولین سفر دو نفرشون نوشته بود. اولین سفر به شمال... اولشم که با یه آهنگ ناب شروع کرده بود که من هر دفه گوش میدم تمام اندامم شروع میکنه به لرزیدن! انقد که عاشقشم!  وقتی نوشته هاشو میخوندم احساس میکردم چقدر زندگی میتونه شیرین باشه...چقدر زندگی میتونه شیرین بشه وقتیکه با یکی که دوسش داری همراه بشی٬ همراه باشی...وقتی در کسی که دوسش داری حل بشی...ذوب بشی...آب بشی...!

چقدر شیرینه وقتی تجربه ی یک آغوش رو لمس میکنی...آغوشی که فقط برای تو ساخته شده باشه...آغوشی که قبل از اون هیچ دستی لمسش نکرده باشه...

چقدر شیرینه! درست مثل اولین تجربه ی راه رفتن یه کودک... درست مثل اولین تجربه ی رفتن به مدرسه... درست مثل اولین تجربه ی نوشتن با خودکار...  مثل اولین تجربه ی کشف یه عشق... 

مثل کشف یک درخت هلو پشت یک دیوار بلند... 

این روزا که دغدغه هامون زیاده این روزا که قلبامون مدارا میکنه با هم... این روزای آبی رو دوس دارم...گرچه من برای رنگ آبی نیستم ...من سبزم...سبز سبز... درست مثل یه نهال تازه دارم رشد میکنم...ولی روزای آبیمون هم دوس دارم... میتونم با رنگ زرد مخلوطش کنم و یه رنگ سبز درش بیارم! میبینی؟ چه شیرینه تلفیق رنگها؟... میبینی چه شیرینه کشف اولین بوسه... 

یه جاده ی باز باز... یه خورشید دست نخورده... یه احساس بکر وسط یک جنگل سبز... میتونه تجلی عشق برام باشه... 

یه درخت انجیر ... یه خاطره ی نزدیک... آه ای کاش هیچوقت از درخت انجیر پایین نیامده بودم!... 

گذر افکار در ذهن من... همچون رودخانه ای در تلاطم است...میرود و باز می آید... می خروشد و باز می نشیند... 

ببعی وجودم سردش شده ... دلش یه مکمل میخواد... یه مکمل از احساس ناب دل سپردن...  

پرواز میکنم... پرواز خواهیم کرد... 

میدونی دلم چی میخواد؟ شاید روحم آبستن شده است و ویار کرده! شاید... روحم ویار داره... ویار یه دونه هلو...! ویار یک آغوش گرم کنار شومینه ی اتاق... 

روحم آبستن است... دردر دارد... یک روح آبستن نه ماهه میخواهی؟؟ فرزندروحم اکنون متولد میشود...!  

آه خدایا... ای کاش مریم مقدس بودم! ای کاش زکریا بودم! ای کاش روحم هرروز آبستن میشد!  

ای کاش من با درد زاده میشدم!  ای کاش مادرم مرا دوباره به دنیا می آورد! ای کاش...

از جنگل آبی میخواهم بیرون بیایی... من جنگل سبز میخواهم... رنگ های زردم دیگر دوام نمی آورند... سبز... سبز... تا همیشه سبز باش جوجه... 

شمال... سفر... آغوش... شومینه... شایدم یه وقتایی عنکبوت...! ولی میچسبه مثل جیغ زدن وقتی که یه سوسک بپره رو پات! ...  

احساساتت رو بریز روی دستام... گرسنه ام جوجه... میخوام همشونو مثل قحطی زده ها بخورم!  

ای کاش میتونستم به گرسنه های آفریقا کمک کنم! ای کاش... اونام شاید گرسنه ی احساساتن خوب!  

گاهی اوقات در پشت چهره ام پنهان میشوم... نمیخواهم کسی مرا ببیند!  

نقابم را بردار... چهره ام خاک میگیرد...!   

پ.ن: دوست جونام اگه میخواید یه جورایی بیشتر نوشتمو متوجه بشین برین تو وبلاگ همین دوست جونم(پیک نوید) که این بغله. بهتر میتونید درک کنید...مرسی . 

پ.ن: دوست جونام جوجه شده خواننده ی خاموش من! (: 

 

بعدا نوشت: دوستان جوجه برام نظر گذاشته! حتما بخونیدش...

لمس دستات...

تو که با منی آفتاب انگار شوخیش گرفته!...

پایین می آید …زیر پیراهنم میرود…

تو که با منی صبحانه ی من لیوانی کهکشان شیری است…و تکه های تازه ی رعد و برق در بشقابم برق میزند…

سلام…

یه سلام از ته قلبم…

با تمام احساساتم…

یه سلام به تو…

به زندگی خوبم با تو…

وای خدای مهربونم تنهام نذار…!

دلم هوس سرما کرده! اما اینجا اصلا سرد نمیشه!): دلم هوس پنجره ی شیرین اتاقمو کرده!... هوس همون کوهی که عاشقشم… همون کوهی که باهاش حرف میزنم وقتایی که دلم میگیره!

دلم هوس ببعی های پشت پنجره ی اتاقمو کرده! همون ببعی هایی که هرروز صبح با صدای زنگوله هاشون از خواب بیدار میشدم و بدو بدو میرفتم کنار پنجره تا ببینمشون! دلم برات تنگ شد ببعی معصوم!

به مامان گفتم یه شال گردن بلند برام ببافه. دو رنگ مشکی و بنفش…فکر کنم قشنگ بشه… من عاشق شال گردنم! همه ی خاطرات خوبم با شال گردنم پیوند خورده!

عاشق ذرتم! چون همه ی مزه های خوب دنیا رو وقتی حس کردم که با جوجه ذرت میخوردم! یادته جوجه؟ یه قاشق من… یه قاشق تو…! هروقتم که واسه خودت تموم میشد قاشقتو دور نمینداختی! که به قول خودت منو همراهی کنی! (:

وای چه شیرین بودن اون ذرت ها…

اون کباب ها…

اون احساسات گرم رو یه رودخونه ی سرد…

دلم برات تنگ شده جوجه…

برای وجود نابت…

...

جوجه بین حرفاش گفت که میخواد این هفته جوجوشو ببره بیرون و یه ذرت خومشزه بهش بده! ((:

وااااای... جوجه من ذرت نمیخوام! خودتو میخوام!

...

میگم جوجه خسته اااااام! دلم ماساژ میخوااااد! میگی...

خودم ماساژت میدم عزیززززم...تاخود صبح! تا هروقت که تو بخوای...

واااای

چقدر نرمه دستات جوجه...

چقدر وجودت گرمه  جوجه...

پ.ن: دلیل اینکه آرومم امید لمس دستاته...