از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

اومدم بنویسم...! اما...

اومدم از بیرون رفتن پنجشنبه مون بنویسم ٬ اومدم از اون همه عشقی که گرفتم بنویسم اما... 

دست و دلم به نوشتن نمی ره...! خشک شدم!...  

پ.ن: یکم دلگیرم! از کی؟ نمیدونم!! 

پ.ن: از اول این هفته که اومدم سمنان اصلا حال روحی خوبی نداشتم!

ملاقات با جوجه ۲

خوووووووب مرجان خانوم اومدددددن با یه عااااااالمه خبرای خوووووووف...! 

بذارید از اول تعریف کنم که اصلا چیشد که این ملاقات صورت گرفت.... 

پنجشنبه هفته پیش که من اومدم تهران صبح که از خواب پاشدم شروع کردم با مامان صحبت کردن. آخه دو هفته بود که ندیده بودمش! خلاصه در حال صحبت بودیم که یه دفه مامان خانوم برگشت گفت که مرجان خاله گفته که قصد ازدواج نداری؟؟؟ یه پسر خوب هست که میخواد ازدواج کنه!!!! من...گفتم : عه ه ه ه ه ه ؟!! خوب بگو ببینم چکارست؟ کیه ؟ کجاست؟ ( البته همش به مسخره ها! ) مامان هم شروع کرد به تعریف کردن... حالا نگو... کی بگو... آخرش گفت: خوب بگم بیان دیگه؟!!!!!! منم که لووووووووووووس! زدم زیر گریه!!!! گفتم مامان آخه تو که میدونی دیگه چرا این حرفو میزنی؟!!  

اینجا بود که برگشتم گفتم اصلا به من ربطی نداره! اگه میخواین خودتون با هم صحبت کنین! مامان هم آماده! گفت آره میخوام ببینمش!!!!   

من بازم زدم زیر گریه!!! نمیدونم چرا!!! (:  

خلاصه به جوجه اسمس زدم که مامانم میخواد ببینتت! بیچاره بچم داشت قش میکرد!!! با کلی آرامش بخشی و اینا هم به خودم هم به جوجه گفتم که اصلا استرس نداشته باش! درست میشه!  

جمعه ساعت یازده تو یه کافی شاپ همو دیدیدم! من دست و پام داشت میلرزید!  

دلم میخواست جوجه سربلند از این سخنرانی بیاد بیرون! که خدارو شکر اومد... 

با یک ساعت صحبت که مامان سوال می پرسید و جوجه جواب میداد که البته اصلا نیازی به سوال پرسیدن نبود! چون جوجه استارت و که زد دیگه گازشو گرفت بچم! (((: 

همه چیو کامل و جامع توضیح داد. از کار. خانواده. زندگی و .... 

من عشق میکردم وقتی جوجه حرف میزد! (: 

خلاصه مامان اوکی رو داد. می مونه بابا جون! که اونم ایشالا اوکی میده.  

پ.ن: فرداش به جوجه میگم جوجه واقعا این اتفاق افتاد؟! من که باورم نمیشه! هنوزم باورم نمیشه!  

پ.ن: در طول صحبت ها من خاموش خاموش بودم! انقد اون دفترچه منو رو ورق زدم که فکر کنم پاره شد! (:  

پ.ن: وقتی جوجه ازم تعریف کرد جلو مامانم قند تو دلم آب میشد!... (((: 

واااای خدای من مرسی 

یه چیز دیگه یادتونه بهتون گفته بودم در تاریخ ۸/۸/۸۸ قراره جوجه اینا بیان جلو که بعد پدر بزگش فوت کرد که نشد؟ حالا به لطف خدا و البته امام رضای خوبم دقیقا تو همون تاریخ این اتفاق به طور خیلی ناگهانی رخ داد! 

مرسی خدای من.  

پ.ن: سانیا خانوم من کجاس؟ چرا نوشته هات نیست؟!

ملاقات با جوجه!!!!!

بگذار چنان از خواب بر آیم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند... 

  سلام... 

دلم کلی حرف میخواد... کلی حرفای خوب خوب...  

ولی به خاطر کمبود وقت فقط اومدم یه خبر باور نکردنی بهتون بدم! 

قول بدید جیغ نکشید! 

مامان و جوجه همدیگه رو دیدین!!!! ومامان تایید کرد!.........