از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

عشق و فلسفه ی من!

رفتار من عادی است اما نمیدانم چرا این روزها از دوستان وآشنایان هرکس مرا می بیند از دور میگوید:

این روزها انگار حال و هوای دیگری داری...

اما من مثل هرروزم

با آن نشانی های ساده

وبا همان امضا همان نام

و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها حس میکنم گاهی کمی گنگم گاهی کمی گیجم

حس میکنم از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم...

گاهی از تو چه پنهان با سنگ ها آواز میخوانم و قدر بعضی لحظه ها را خوب میدانم

این روزها گاهی از روز و ماه و سال

از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم...

حس میکنم گاهی کمتر گاهی شدیدا بیشتر هستم

حتی اگر میشد بگویم این روزها گاهی خدا راهم یک جور دیگر می پرستم...

این روزها دیگر تعداد موهای سپیدم را نمیدانم

دیشب برای اولین بار دیدم که نام کوچکم چندان بزرگ و هیبت آور نیست...

گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک یک روز کامل جشن می گیرم گاهی صد بار در یک روز می میرم...

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی میکند...

اماغیر از همین حس ها که گفتم و غیر از این رفتار معمولی وغیر از این حال و هوای ساده و عادی حال و هوای دیگری ندارم...

رفتار من عادی است...

...

تا حالا شده افکار عاشقانه ی فلسفی بیاد سراغتون؟؟ یه جور تناقض عجیب داره! عاشقانه ولی فلسفی...! من گاهی اوقات یا بهتره بگم بیشتر مواقع در زندگیم این افکار دنبالم میکنن! درست مثل الان... دلم کارای عجیبی به مغزم فرمان میده و اون بیچاره هم گوش میده! چون میدونه اگه گوش نده سیل اشک سرازیر میشه! دلم میخواد گاهی اوقات دست رو موهام بکشمو بگم از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره؟...دلم میخواد با خودش صحبت کنم! همون خودشی که خودمم!! بهش بگم بچم طفلک مجنون شدی؟!  

واااای چقدر حس مریم (س) بودن پر شکوهه! دلم میخواد شکوه مریم بودنم رو جشن بگیرم! دلم میخواد باکره گی روحم رو فریاد بزنم! دلم میخواد جسمم را به آتش بکشم گاهی...! دلم میخواد یه اتاق شیشه ای داشتم! یه حباب سنگی میخوام! روحم فرمان میده جسمم نطق نمیکنه دیگه!  

وای افکار بی مغز کودکی...! وه که شما چقدر پایدارید...! کفشهای تق تقی...! عروسک پر پری...!

وای ... مورچه های مهربون کودکی من! کجایید؟ آیا به همان اندازه که من بهتون غذا دادم مرا دعا میکنید؟! آیا همونقدری که من دوستون داشتم خدا هم منو دوست داره؟؟؟  

داشتم مجله ( همشهری جوان ) میخوندم توصفحه ی ( روزها ) نوشته بود ( ونگوگ گوش خودش را برید! ) خیلی خبر جالبی بود! نوشته بود ونگوگ در تمام عمرش یک بار عاشق شد و همان یک بار هم برای اثبات عشقش گوش خودش را برای معشوقش هدیه برد!! این آدم ها از کجا بودن؟ این همه ایثار در عشق برای ما در این دوره یک لطیفه ی با مزه است!! یک جوک یخ!  

یه وقتا آرزوهای کودکی ام اوج میگیرد! بال در می آورد و پرواز میکند! کماکان دیشب اصرار داشت که ای کاش جای استفن هاوکینگ می بودم!! یک فیلسوف بی حرکت! ...

وه که روح من تو کیستی؟؟ چیستی؟؟

اکنون بعد از بیست سال من تو را نشناخته ام! ونیز تو مرا!   

  دیروز داشتم عقدنامه ی مامان رو نگاه میکردم!  7/7/62 !

چقدر نزدیک بود! گویی من به خاطر دارم! روزی که مامان متولد شد و بابا تولد دوباره ش رو جشن گرفت! روزی که من از آمیزش عشق به دنیا آمدم! روزی که در شبی گرم و عاشقانه من از شیطنت کودکانه ی یک مرد و از درد یک زن نجیب متولد شدم! ...

تولدم را به خاطر دارم ... یک شب گرم بهاری ... انگار همین امروز بود که من برای اولین بار پاهایم را بلند کردم تا بتوانم چشمهای معصومم را در آینه ببینم! چقدر کوتاه بودن لذت بخش بود!

اکنون رشد کرده است روحم... دگر میتوانم آن سوی عشق را ببینم!...میتوانم دستانم را دراز کنم و خدا را از آسمان بچینم!...

من با نام تو به این دنیا آمدم... من بی نام تو اکنون حتی یک لحظه هم احتمال ندارم... مرا فریاد کن...