از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

دلتنگ...

* دارم فک میکنم این دومین باریه که خدا داره ما رو امتحان میکنه! اولین بار که مرگ پدربزرگ جوجه! الانم که کارش! شاید تا سه نشه بازی نشه! ولی... خوب چرا بعضی وقتا اینجوری میشه؟!  

اما اینجاس که میگن باید ایمانت رو به خدا نشون بدی. منم میخوام همین کارو کنم. پس خدایا فقط خودت میتونی همه چیو درست کنی. خودت هوامونو داشته باش...خودت همیشه دستتو بکش رو سر ما... خدایا... ما رو به حال خودمون رها نکن...خیلی بهت احتیاج داریم. 

 

* احساس میکنم هرچی بیشتر میبینمت بیشتر دلم برات تنگ میشه جوجه طلا! امروز من رسما هیچی درس نخوندم! بس که دلم برات تنگ میشد خوووووووووب! )):  

 

* دیروز به خواسته ی من و همچنین دلتنگی دوتامون قرار شد من بیام تهران و همو ببینیم. واقعا داشتم میمردم از دلتنگی دیگه! دوشنبه شب اومدم٬ خونه خاله جون ( به قول جوجه ) خوابیدیم و قرارمون ساعت هشت صبح شد. وااااای که چقد ذوق و شوق داشتم... اومدم دیدم جوجه ای وجود نداره! زنگیدم گفتم جوجه کجایی؟ میگی رفتم آوانس ( همون آدامس ) ! بخرم! (:  

رفتیم سوار ماشین شدیم به سمت دربند حرکت کردیم. هوای خیلی خوبی بود وقتی رسیدیم اون بالا. اما جوجم چون سرما خورده بچم مماخش اذیتش میکرد وقتی داشتیم میرفتیم بالا )):  

رسیدیم به پاتوق همیشگیمون.  

یه تخت  

دو تا پشتی 

کنار رودخونه 

صدای آب 

املت 

نارنج 

کاکائو 

چایی  

ذرت 

ذرت 

ذرت... 

واااااااااای...

یه صبحانه ی عشق... 

واسم لقمه میگرفتی 

تند تند  

هی میگی بخور! 

بابا جوجه نمیتونم! ((((: 

میری پایین  

تنها میشم 

ناخود آگاه اشکام میریزن پایین! 

وقتی میای تو هم میفهمی 

میگی چرا چشات خیسسسسسسسسسسسه؟؟؟؟ 

دیگه بغض کوشولوعه میترکه! 

مرواریدارو پاک میکنی... ولی بازم... 

میگی آخه چرا؟؟ 

میگم چون نمیتونم هیچ کاری برات بکنم!! 

کلی حرفای خوب بهم میدی.... کلی عشق.... کلی نوازش... ناز... بوسه.... خوب میشم...دیگه خوب خوبم! دستامو میگیری... تمام دنیا تو دستای توعه... 

دیگه وقت برگشتنه! )))))))): 

وقت خداحافظی... خیلی سخته): 

خداحافظ عزیزم 

مرسی اومدی  

بووووووووووووووس 

ای کاش میشد انقد محکم ببوسمت که نصف لپت بشه واسه من! ((((: 

 

* کماکان امروز شده و من هنوز دلم برای جوجم تنگه! )))): فردا هم بنده تشریف میبرم سمنان)): دیگه نمیام پیشتون! ):  مامااااااااان):  

 

* پرنده خانوم جونم من میخوام عکس بذاررررررررررم ولی نمیتوننننننم! بگو چکا کنم دیگهههههههههه! ): 

 

* دوست جونا واسه جوجم خییییلی دعا کنید!

تو بهترینی...

... 

نفسم تو نفسهامون...  

هوای خوب عشقبازی 

به آتیش تو می سوزم... 

منو با بوسه می سازی... 

منو با بوسه می سازی... 

... 

تو عشقی جوجه! میدونستی؟! عشششششششششششششششق...! 

امروز با نفسک رفتیم دربند. قشنگترین دربند زندگیم بود! 

اشک... بوسه ... بارون... بوسه بارون میشم باز... نوازش... عشق ناااااب...!  

آغوش تو... گرمای نفست... 

روحمو قلقلک داد... 

پ.ن: تو بهترینی...

آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟...

چشمهای من

این جزیره ها که در تصرف غم است

این جزیره ها که از چهار سو محاصره است

در هوای گریه های نم نم است...

نمیدونم از کجاش شروع کنم! ولی همش مث یه حادثه ی سهمگین واسه روحم اتفاق افتاد! سرم گیج بود شاید اون موقع که تو میگفتی! دلم سرد بود شاید اون موقع که تو حرف میزدی و من...

من تاب اینهمه غم تو رو ندارم! روحم سخت میشه وقتی تو غمگینی!

واژه های زشتی بودن اون واژه ها! ... ولی من که میدونم اون از دهان تو نبود!. میدونم!...

سر درد عجیبی دارم این موقع شب...! توی تاریکی اتاقم اشکام دیده نمیشن! ولی دردشونو حس میکنم!...

گوله گوله...!

یه نیاز... یه عطش... یه آغوش... ولی ما از این حرفها نیستیم!... ما قلبمون کبوتریه... ما روحمون سبکبال تر از این واژه هاست...

دیگه نمیتونم...

اگه نشه...

من...

...

خوب پس من ؟؟...!!!

 نه اینجوری نیس...! فکر بد نکن!

...

 دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ واسطه نیار به عزتت خمارم! حوصله ی هیچکسی رو ندارم...!  

کفر نمیگم سوال دارم! یه تریلی محال دارم!  

تازه داره حالیم میشه چکاره ام! میچرخم و میچرخونم! سیاره ام! 

 تازه دیدم حرف حسابت منم

طلای نابت منم

تازه دیدم که دل دارم بستمش

راه دیدم نرفته بود رفتمش

جوونه ی نشکفته رو رستمش... 

جواب زنده بودنم مرگ نبود

جون شما بود؟

مردن من مردن یک برگ نبود تورو به خدا بود؟...

اون همه افسانه و افسون ولش؟

این دل پرخون ولش؟

تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟

خیابونا سوت زدنا شپ شپ بارون ولش؟؟... 

گفتی بیا زندگی خیلی زیباست

دویدم

چشم فرستادی برام ببینم

که دیدم

پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟

کنار این جوی روون معناش چیه؟

این همه راز این همه رمز

این همه سر و اسرار معماست؟ 

آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟

مست و پریشونم کنی که چی بشه؟

پریشونت نبودم؟

من حیرونت نبودم؟...

تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقد کمه

اتم تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه!

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه

انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!!!...

...

شاید به قول شاعر... ما به هم نمیرسیم مثل خورشیدی به آب... تن تو خاک بهشت... تن من پر از گناه...! شاید...!

سرم چقدر سنگینی تو امشب...! بیا بخوابیم... بیا به یه خواب ابدی فرو بریم که هیچ عشقی در جهان ما نیست... که هیچ نوری از دور پیدا نیست... که هیچ دستی برای لمس قلب ما نمی تپد... همه جا سیاه است... بیا تابرویم...

...

 قصه ی من و غم تو قصه ی گل و تگرگه... ترس بی تو زنده بودن ترس لحظه های مرگه...

چی میشد دوباره باغچه پره گلهای تو باشه... غنچه ی سپید مریم با نوازش تو واشه... کاش میشد اما نمیشه... این مرام روزگاره...!

وقتی یک احساس اوج می گیرد...! ... دل من می لرزد...!

آه خدای من... آیا؟!... آیا بازهم قلبم از کفتارها در امان نیست؟! ... خدایا تو به من قول یه کبوتر داده بودی! یادت هست؟؟

یه کبوتر خانگی... که در قلبم سکنی گزیند...

خداوندا من از وجود کفتارهای کفتر نما میترسم! خدایا...

منو میشنوی؟.............................!

خدایا بین کفتر و کفتار فقط یک ( الف ) فاصله است! آیا مرا به آن ( الف) وا میگذاری؟؟...

خدایا میخواهم لمسم کنی... دستانت را به من بده خدایا... وقت اوج گرفتن فرا رسیده!...

ولی...

ولی من از ارتفاع میترسم! من خواب دیده ام ولی من از خواب می ترسم! خواب ها همیشه از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند...!

سرم پر از شور است... پر از شعر است...میخوانم من پر از احساسم تو پر از احساسی مگه میشه قلبمو نشناسی؟؟

ولی انگار هرچه دوست داشتم و دارم راهی عدم میشن!

فرزانه ی من انگار رفت...! برای همیشه! دیگه قلبش صدای ممتد نبض منو نمیفهمه! دیگه انگار صدای من براش یه غریبه ست...! دستاش... وای... دستاش... دنیای رنگی عشق بودن برای من...

دلم بیقراره فرزانه! میشنوی؟...

نه...نه...

دوست داشتم پیشت بشینمو تو برام حرف بزنی... ولی... 

دستامو بگیر اشکامو ببین نگو دیره نگو من و تو کوچیک و کم بودیم... 

احساس میکنم عشقم بوی تعفن میگیرد! وقتی اتفاق دردناکی برای روحم میفتد! سینه ی من این قفس استخوانی مگر گنجایشش چقدر است؟...

...

باید شروع کرد شاید...

پ.ن:  marriage has many pains but celibacy has no pleasure

پ.ن: کفتارها دور شوید که وقت نیایش است...!